گنجور

 
کمال خجندی

هر شبی خاک درت از گریه پرخون می‌کنم

چهره شمعی به آب دیده گلگون می‌کنم

در به رویم بستی و من بر امید فتح باب

در کنار بحر دیده دم به دم خون می‌کنم

آه گرمم خانه دل تا نسوزاند به دم

می‌زنم هر ساعتش از خانه بیرون می‌کنم

در نگیرد گفت‌و‌گوی حاسدان در من که من

همچو شمع از سرزنش سوز دل افزون می‌کنم

ای ملامتگر دلم در ناله صد جا شد گرو

با چنین دل ترک سودای بتان چون می‌کنم

من به صد منزل ز خوارزمم جدا و ز آب چشم

همچنان نظاره مردم به جیحون می‌کنم

چون به فکر ابرویت کج می‌شود طبع کمال

بازش از نظاره روی تو موزون می‌کنم