گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۹

 

دلبرا مسکین دل من در غمت دیوانه شد

با غم هجران رویت روز و شب همخانه شد

در کنار ما نمی آید شبی سرو قدت

لاجرم در بحر غم جویای آن دردانه شد

آشنایی بود ما را در ازل با عشق تو

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۴

 

چون تو چشم مرحمت بر حال ما خواهی فکند

بیش از این جور و جفا از تو نمی دارم پسند

ور مرا از آتش هجران بخواهی سوختن

خاک راهت گشته ام بیداد و خواری تا به چند

ای بت نامهربان حدی بود هر چیز را

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۴

 

با قدت آخر چرا سروی سرافرازی کند

از چه رو آخر صبا با زلف او بازی کند

سرو را کی می رسد دعوی بالا با قدت

پیش بالای تو میراد از چه او بازی کند

چون صبا در زلف تو پیچد پریشان بینمش

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۸

 

سایه سرو بلندش گر به ما می افکند

جان کنم ایثارش اما او کجا می افکند

آن بت دلجوی را بین کز دو زلف کافرش

حلقه ای در گردن باد صبا می افکند

قامت و بالا نگویید آن که از بالا گذشت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۴

 

عاشقان را تا به کی در کوی تو رسوا کنند

بی دلان را اینچنین سرگشته و شیدا کنند

روی بنما تا زمانی عاشقان روی تو

دیده ی مهجور را بر روی تو بینا کنند

ور نهان داری پری رویا ز چشم ما رخت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۲

 

جادوی چشمان شوخت چاره‌سازی می‌کند

حاجب کنج دهانت حقّه‌بازی می‌کند

خوش نسیمی می‌وزد از بوی زلفت صبحدم

زآنکه باد صبح با زلف تو بازی می‌کند

زلف تو عمر من است و هیچ می‌دانی که عمر

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۳

 

تا به چند آن غمزه از من دلربایی می‌کند

می‌رود با جای دیگر آشنایی می‌کند

روشنایی چشم من باشد روا باشد که یار

شمع رویش جای دیگر روشنایی می‌کند

در وفاداری او جان داده‌ام من سال‌ها

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۲

 

یار ما را بیش از این با ما سر یاری نبود

در غم حال منش یک لحظه غمخواری نبود

زاری من از فلک بگذشت و در هجران او

وآن بت سنگین دلم رحمش بر آن زاری نبود

دل ببرد و جان شیرینم به دست غم سپرد

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۳

 

دلبر از شوخی و عیاری دل از دستم ربود

در فراق خود مرا بنشاند بر آتش چو عود

همچو چنگم می زند لیکن نوازش کمترست

می دهد هر دم به هجران گوشمالم همچو عود

نی صفت می نالم از دست جفای هر خسی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۶

 

تربیت در آب و گل گل‌های رنگین می‌دهد

بعد از آن در چشم عشّاقانش تمکین می‌دهد

در سرابستان جان گل‌های رنگین باد صبح

پیش چشم بلبل خوش خوانش آیین می‌دهد

هر زمان گر نرگس مستش کند سویم نگاه

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۹

 

در سرابستان جان تا قد او بالا کشید

سیل چشمم در فراقش میل بر دریا کشید

وعده ی وصلم همی داد او به چشم نیمه مست

لیکن آب محبوب جان چون زلف خود در پا کشید

گرچه گل را رنگ و بویی هست در فصل بهار

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۱

 

عاشق گل کی خورد غم از سلحداران خار

خاصّه آنکس کش نباشد بی رخت صبر و قرار

از چه رو آخر برآشفتست با ما زلف تو

از سر شوریدگی جانا بسان روزگار

خاک راه او شدم دادم به دست باد هجر

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۴

 

بس که کردم در فراق روی جانان انتظار

کرد ما را در جدایی زار و حیران انتظار

انتظارم مونسی شد گوئیا در روز و شب

بس که کردم در غم آن سست پیمان انتظار

روزگاری تا دل من درد دوری می کشد

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۵

 

ای ز شمشاد قد تو سرو بستان شرمسار

وی ز ماه روی تو خورشید تابان شرمسار

ای ز شرم عارض تو روی گل غرق عرق

وی ز نور طلعتت مهر درخشان شرمسار

ای ز دُرج آبدارت لؤلؤ لالا خجل

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۶

 

ای دل مجروح مهجور پریشان روزگار

همچو زلف دلبران پیوسته ای در نور و نار

کار تو بالا گرفت و کار ما از دست رفت

در فراق روی او اینست ما را کار و بار

او ز حال زار ما گرچه فراغت باشدش

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۰

 

خوش نسیمی می وزد در صبح از بوی بهار

ساقیا برخیز و زود آن باده ی گلگون بیار

تا خمار روز هجران را به آب سرخ می

بشکنم در انتظار آن نگار غمگسار

نرگس شهلای بستان را کنم جان پیشکش

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۸

 

عاشقان را نیست در کویت نظامی این بتر

صبح هجران تو را خود نیست شامی این بتر

ای بسا زهر هلاهل کز غمت نوشیده‌ام

شربت وصلت نخوردم نیم جامی این بتر

کام جانم تلخ گشت از شربت هجران تو

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۵

 

عشق بازی با چنان یاری چه خوش باشد دگر

ور بود همچون تو دلداری چه خوش باشد دگر

قامتش سرویست در بستان جان دانی که چه

روی او دیدن به گلزاری چه خوش باشد دگر

گفته بودی جان بده با عشق تا از جان بود

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۸ - استقبال از حافظ

 

ای دل پر درد بر امّید درمان غم مخور

در رسد تشریف روز وصل جانان غم مخور

ای دل آشفته در هجران آن آرام جان

در جهان سرگشته شو از بهر سامان غم مخور

گر شکیبا نیستی ای دیده از دیدار یار

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۹ - استقبال از حافظ

 

ای دل ار سرگشته‌ای از جور دوران غم مخور

باشد احوال جهان افتان و خیزان غم مخور

تندباد چرخ چون در آتش عشقت فکند

آبرویت گر شود با خاک یکسان غم مخور

گرچه چون یعقوب گشتی ساکن بیت الحزن

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
sunny dark_mode