گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای دل مجروح مهجور پریشان روزگار

همچو زلف دلبران پیوسته ای در نور و نار

کار تو بالا گرفت و کار ما از دست رفت

در فراق روی او اینست ما را کار و بار

او ز حال زار ما گرچه فراغت باشدش

دیده ی بختم نهاده روز و شب در انتظار

گفت صبری پیش گیر و بیش ازین انده مخور

زانکه نوش از نیش باشد دایماً و گل ز خار

ما چو خاک راه تو خواریم و تو چون سرو ناز

عیب کی باشد اگر روزی کنی بر ما گذار

نرگس سرمست در بستان فکنده سر به پیش

تا که چشم دلفریبت کی کند دفع خمار

بنده گر بسیار داری در جهان عیبت که کرد

لیکن از مهر و وفاداری یکی را گوش دار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode