گنجور

 
جهان ملک خاتون

دلبرا مسکین دل من در غمت دیوانه شد

با غم هجران رویت روز و شب همخانه شد

در کنار ما نمی آید شبی سرو قدت

لاجرم در بحر غم جویای آن دردانه شد

آشنایی بود ما را در ازل با عشق تو

از چه رو با من چنان آن بی وفا بیگانه شد

بود ما را پیش از این در تن دلی محزون تنگ

واین زمان عمریست کان هم در پی جانانه شد

من به بوی وصل تو بر باد دادم جان و دل

تا ز زلف دلربایت تاره ای در شانه شد

ترک عشق روی او گفتم بگوی ای دل نگفت

تا به رسوایی کنون اندر جهان افسانه شد

در جهان مرغ دلم سرگشته بود از عشق او

چون بدیدم چین زلف دلبرش کاشانه شد