گنجور

 
جهان ملک خاتون

عاشق گل کی خورد غم از سلحداران خار

خاصّه آنکس کش نباشد بی رخت صبر و قرار

از چه رو آخر برآشفتست با ما زلف تو

از سر شوریدگی جانا بسان روزگار

خاک راه او شدم دادم به دست باد هجر

آتشی در جان ما زد زان دو لعل آبدار

یا بکش تنگم به بر چون تنگ شکّر دلبرا

یا بکش در پای هجر دوست جور از ما بدار

دست وصل از ما مدار و مفکنم در پای جور

چون جهان را هست جانا بر وجود تو مدار

خلق گویندم برو ترک غم عشقش بگو

ای مسلمانان به عشق او ندارم اختیار

گل به دامان می برند از بوستان دوستان

می نمی یارم شد آنجا از جفای نوک خار

چند خون من بریزی زان دو چشم نیمه مست

چند تاب من دهی همچون دو زلف تابدار

ای دل محزون مخور زین بیش غم در کار عشق

زآنکه چندانی نمی باشد جهان را اعتبار