سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۵
ای که همچون آب خواهد خورد خاکت غم مخور
می رسد مرگ از برای جان پاکت غم مخور
آسمان هرچند در بر روی دل ها بسته است
می کند تأثیر آه دردناکت غم مخور
از رفوگر عرصه ی عیش تو ای دل تنگ شد
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۰
مردم و زخم از دم شمشیر میآید هنوز
استخوانم خاک گشت و تیر میآید هنوز
از جنونم سالها رفت و دل دیوانه را
بیخودی از نالهٔ زنجیر میآید هنوز
باده نوشیدم، غمی از خاطرم بیرون نبرد
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۴
صبحدم چون صاحبان غیب بر اهل نیاز
چون در رحمت، در میخانه را کردند باز
از سجود شیشه ها، میخانه شد بیت الحرام
ناله ی مستانه ی مطرب چو گلبانگ نماز
خم نشسته همچو محمود و به خدمت پیش او
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۶
چون گلم از جامه بر تن مانده دامانی و بس
همچو تصویرم ز پیراهن گریبانی و بس
توشه ای در راه شوق او مرا همراه نیست
در بغل از داغ دل دارم نمکدانی و بس
از سر عالم گذشتم همچو خورشید ای فلک
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۹
از دل آشفتگان شرح پریشانی بپرس
گر سراغ سیل می گیری، ز ویرانی بپرس
گرچه او احوال من هرگز نپرسید از صبا
از من آن بی مهر را چندان که بتوانی بپرس
شانه می آید به کار زلف در آشفتگی
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۳
زاهد از رشک این قدر گرم عتاب ما مباش
گر توان فکر شرابی کن، کباب ما مباش
مطلبی در گفتگوی مردم دیوانه نیست
همچو مخمل در پی تعبیر خواب ما مباش
نسبت ما می برد از چهره رنگ اعتبار
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۵
هر کجا گرم است بازار ادب، محجوب باش
فتنه ای در هر کجا گل می کند، آشوب باش
صولت جلاد را حاجت به تیغ تیز نیست
طفل خونریز مرا شمشیر گو از چوب باش
خامه دایم از زبان خویش زحمت می کشد
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۶
باده، ای عیسی لقا از دست نامحرم مکش
گوهر ناموس را در رشتهٔ مریم مکش
با بد و نیک جهان در دشمنی یکرو مکن
تیغ چون خورشید تابان بر همه عالم مکش
ای که دایم خودفروشی پیشهٔ خود کردهای
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۸
عاشقی، دیگر به فکر منزل و مسکن مباش
آشیان خود بسوزان، یا درین گلشن مباش
تا توانی مشق فریادی بکن ای عندلیب
من ز کار افتاده ام، باری تو همچون من مباش
آن قدر کز دستت آید، پیرهن را چاک کن
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۹
کار عاشق واژگون باشد ز سیر اخترش
گر در آتش پا گذارد، بگذرد آب از سرش
شد دماغم از می گلگون، دکان گلفروش
باغبان کو تا زنم گل های او را بر سرش
شکوه کم کن از تهیدستی که جم رفت و هنوز
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۷
زخم دل کم نیست، سامان گر نباشد گو مباش
غنچهٔ گل هست، پیکان گر نباشد گو مباش
کشتی ما چشم دارد بر خطر همچون حباب
چون نسیمی هست، طوفان گر نباشد گو مباش
آنکه وقت کشتن من رحم بر حالم نکرد
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۴
خرم آن گلشن که امید بهاری باشدش
در خزان از برگ عشرت غنچه واری باشدش
بس که عشق آلوده ی دنیا نمی خواهد مرا
باد بر من نگذرد هرگه غباری باشدش!
گر ببینی عارفی زاهد به کوی می فروش
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۶
عقل نگذارد مرا یک دم ز دردسر خلاص
رهزنی کو تا مرا سازد ازین رهبر خلاص
جان شود آسوده، هرگه دل قبول عشق کرد
می شود، چون صاف شد آیینه، روشنگر خلاص
همچو گل مشت زری دادم، خریدم خویش را
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۸
نیست همچون گل مرا از باده بیهوشی غرض
ناله ی مستانه باشد از قدح نوشی غرض
مقصدش از لاف رعنایی نمی دانی که چیست
سرو دارد با تو همچون سایه همدوشی غرض
می کند عمدا فراموش از من آن نامهربان
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۸
هرکه را بینی، بود در فکر سامان طمع
تا به کی بیند کسی خواب پریشان طمع
قرص لیموی قناعت، چاره ی این علت است
نشکند صفرای اهل حرص از نان طمع
عافیت خواهی، توقع را ز خاطر دور کن
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۰
از سرم کی می رود هرگز برون سودای داغ
همچو لاله در دلم گرم است دایم جای داغ
همچو آن منعم که او زر بر سر زر می نهد
در محبت می گذارم داغ بر بالای داغ
سبزه ای هرگز ز خاک عاشقان سر برنزد
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۲
چون کند در انجمن تاب رخش روشن چراغ
پرتو خود را به دور اندازد از روزن چراغ
بس که بعد از سوختن هم گرم دارد تب مرا
می کند آیینه از خاکسترم روشن چراغ
گر گریبان را گشاید بر نسیم، از عقل نیست
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۶
دایم از بخت سیه بر خویش پیچانم چو زلف
گرچه از خورشید لبریز است دامانم چو زلف
باعث زیب جمال گلرخانم همچو خال
مایه ی آرایش حسن عروسانم چو زلف
در پریشانی بود جمعیت آشفتگان
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۱
شد چو گلبن سبز در پیراهن من خار عشق
همچو قمری گشت طوق گردنم زنار عشق
بلبل از حسرت اگر در فصل گل نالد رواست
حسن را عمری بود کوته تر از دیدار عشق
مرد فرهاد و همان برجاست کوه بیستون
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۴
رفت آن شمع و ز حسرت شد لب پیمانه خشک
برگ گل شد در چمن همچون پر پروانه خشک
از وصال او مرا آبی به روی کار بود
پنجه ام بی زلف او شد همچو دست شانه خشک
صد شکایت در دل، اما لب ندارد زان خبر
[...]