گنجور

 
سلیم تهرانی

صبحدم چون صاحبان غیب بر اهل نیاز

چون در رحمت، در میخانه را کردند باز

از سجود شیشه ها، میخانه شد بیت الحرام

ناله ی مستانه ی مطرب چو گلبانگ نماز

خم نشسته همچو محمود و به خدمت پیش او

شیشه ی سبز ایستاده بر سر پا چون ایاز

نیست بیم مرگ مستان را که در دیر مغان

رفته رفته عمر چون آب روان گردد دراز

نیست در میخانه محتاجی که اینجا مرد را

می کند یک ساغر می از دو عالم بی نیاز

سینه صافان را نماید از جبین اسرار دل

اختیارم نیست چون آیینه در افشای راز

گر جنون داری، ز معموری به صحرا نه قدم

تا به کی در خانه تازی اسب چون شطرنج باز

منت یک گل ندارم بر سر از شاخ گلی

باعث این، دست کوته شد، که عمر او دراز!

بر در هرکس درین معموره رفتم بسته بود

ای خوشا ویرانه و از هر طرف درهای باز

تندی احباب را در طبع ما تأثیر نیست

آب کی در چشم نرکس آید از بوی پیاز

مانده از دام کهن تارم درین دشت فریب

حلقه ای بر گردن هر مرغ چون جلقوی باز

از وجود من اثر نگذاشت عشق او سلیم

من ندارم نقش این آیینهٔ صورت گداز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode