گنجور

 
سلیم تهرانی

کار عاشق واژگون باشد ز سیر اخترش

گر در آتش پا گذارد، بگذرد آب از سرش

شد دماغم از می گلگون، دکان گلفروش

باغبان کو تا زنم گل های او را بر سرش

شکوه کم کن از تهیدستی که جم رفت و هنوز

در گرو مانده ست پیش می فروش انگشترش

سرگذشت کیقباد و این جهان دانی که چیست

کودکی کز خانه بیرون کرد او را مادرش

سرو و گل سودی ندارد رند شاهدباز را

تاک را هم دوست می دارم به ذوق دخترش!

حمله گر آرد به جلاد اجل مژگان او

همچو ماهی می جهد از دست بیرون خنجرش

من به این افلاس و هر مصرع که می گویم سلیم

می نویسد بر ورق ایام با آب زرش