گنجور

 
سلیم تهرانی

عقل نگذارد مرا یک دم ز دردسر خلاص

رهزنی کو تا مرا سازد ازین رهبر خلاص

جان شود آسوده، هرگه دل قبول عشق کرد

می شود، چون صاف شد آیینه، روشنگر خلاص

همچو گل مشت زری دادم، خریدم خویش را

چون به غیر از این توان شد زین چمن دیگر خلاص؟

چند در قید زمین وآسمان باشد کسی

تا صدف برپاست، مشکل گر شود گوهر خلاص

هرکه او را کار با زنجیر زلف افتاده است

گو دلش گردد مگر از قید در محشر خلاص

چشم پوشیدم ازو، فارغ شدم از جور او

شد ز تیغ آفتاب این گونه نیلوفر خلاص

بعد ازین دستی ندارد بر من آسیب جهان

سوختم، گشتم ز هر آفت چو خاکستر خلاص

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode