گنجور

 
سلیم تهرانی

رفت آن شمع و ز حسرت شد لب پیمانه خشک

برگ گل شد در چمن همچون پر پروانه خشک

از وصال او مرا آبی به روی کار بود

پنجه ام بی زلف او شد همچو دست شانه خشک

صد شکایت در دل، اما لب ندارد زان خبر

در درون خانه سیل و آستان خانه خشک

گریه از جوش و خروش آسیا آید مرا

حیرتی دارم که چون گردیده چشم دانه خشک

از تغافل های ابر نوبهاری در چمن

غنچه شد همچون دماغ بلبل دیوانه خشک

کی توانم برگرفتن یک قدم از جای خویش؟

چون خم می پای من گردیده در میخانه خشک

یک دم از آوارگی ایام نگذارد سلیم

تا چو آیینه کنم آب و عرق در خانه خشک