گنجور

 
سلیم تهرانی

چون کند در انجمن تاب رخش روشن چراغ

پرتو خود را به دور اندازد از روزن چراغ

بس که بعد از سوختن هم گرم دارد تب مرا

می کند آیینه از خاکسترم روشن چراغ

گر گریبان را گشاید بر نسیم، از عقل نیست

آنکه چون فانوس دارد در ته دامن چراغ

برنیامد کامم از عقل و جنون در عاشقی

نه ز گلشن گل به کف دارد، نه از گلخن چراغ

بی می ناب از دماغم دود می خیزد سلیم

این چنین باشد چو خالی گردد از روغن چراغ