گنجور

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳

 

در کنج محنت این دل دیوانه خوشترست

دیوانه را مقام بویرانه خوشترست

این قطره های اشک عقیقی زمان زمان

در دیده ام ز سبحه صد دانه خوشترست

ای پندگو خموش که در گوش جان من

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

 

دیوانه ام مرا سخن واژگون بسست

در نامه ام حکایت عشق و جنون بسست

یکچند نیز ناله ی ما می توان شنید

ای مست عیش زمزمه ی ارغنون بسست

بهر هلاک خویش چه آیم به بزم تو؟

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷

 

ای از نظاره ی تو خجل آفتاب صبح

لعلت بخنده ی نمکین برده آب صبح

تابان ز جیب پیرهنت سینه ی چو سیم

چون روشنی روز سفید از نقاب صبح

ما را چو شمع با تو نشانند رو برو

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

 

مرغ دلم به حلقهٔ مویی نهاده رخ

در باغ وصل بر گل رویی نهاده رخ

مست وصال چون نشود آنکه هر نفس

بیخود بجیب غالیه بویی نهاده رخ

افگنده ام عنان دل از دست هر طرف

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

 

مردم ز عیش گلشن دنیا چه دیده اند

این بیغمان ز باغ و تماشا چه دیده اند

امروز چون مراد هم اینجا میسرست

اصحاب در بشارت فردا چه دیده اند

احبابرا حیات ز اصحاب عشرتست

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴

 

خواهم که بوسم آن لب و روهم نمیدهد

من این طلب ندارم و او هم نمی دهد

در دست روزگار گل آرزوی من

ز آنگونه شد فسرده که بو هم نمی دهد

من آرزوی آب به دل سرد کرده ام

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰

 

آنی که از تو حرف جفا می توان شنید

دردت کشم که نام دوا می توان شنید

قدت بلند باد که بر نخل حسن تست

آن گل کزو نسیم وفا می توان شنید

بگشای لب که هر چه تو گویی چنان کنم

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷

 

بازم بسینه عشق و جنون جوش می زند

وز خون گرم دل بدرون جوش می زند

آسوده بودم آه که از یک نگاه گرم

خونی که مرده بود کنون جوش می زند

سر تا قدم گداختم از داغ عاشقی

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹

 

چشمم ز گرد آن کف پا یاد می کند

می گرید و نسیم صبا یاد می کند

در آتشم ز حسرت روز شکار تو

این دلرمیده بین که چها یاد می کند

نامم ز لطف تست در آن کوو گرنه کی

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱

 

از جور گلرخان دل من خوار و زار شد

چندان جفا کشید که بی اعتبار شد

ای آرزوی دیده و دل بهر دیدنت

عمرم تمام صرف ره انتظار شد

حیرت نصیب دیده ی شب زنده دار گشت

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶

 

پیش لبت که مرد که هم از تو جان ندید

یک آفریده از تو مسیحا زیان ندید

جاوید کام ران که تویی در ریاض دهر

گلدسته یی که آفت باد خزان ندید

فردا جواب نقد کدام آرزو دهد

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

احبابرا ادای کلام تو می کشد

نقل درست و بحث تمام تو می کشد

هر دم رقیب از تو پیامی رساندم

باک از رقیب نیست پیام تو می کشد

چون آب زندگی همه جانی ولی چه سود

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰

 

ماتم نشست و کوکبه ی سور شد بلند

صد نیزه در حوالی ما نور شد بلند

گلبانک میفروش بدردی کشان رسید

پنداشتی که زمزمه ی صور شد بلند

تا روی بسته بود دم خلق بسته بود

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸

 

خون خوردنم ز هجر تو از حد برون مباد

زین تلخ باده چهره ی کس لاله گون مباد

آتش بسوز ناله ی مستان عشق نیست

خوشدل کسی به نغمه ی این ارغنون مباد

ای گل خیال کشتن عاشق نه طور تست

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱

 

آمد بهار و دل بمی و جام تازه شد

مهرم بساقیان گلندام تازه شد

هر شاخ گل ز کج کلهی می دهد نشان

خوبان رفته را به جهان نام تازه شد

آه از فریب دهر کزین عشوه بس نکرد

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲

 

آن رهروان که رو به در دل نهاده اند

بی رنج راه رخت به منزل نهاده اند

تا می توان شکست دل دوستان مخواه

کاین خانه را به کعبه مقابل نهاده اند

بسم الله ای مسیح که چندین تن عزیز

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴

 

با چون منی چرا می چون ارغوان خورند

بگذار تا به کوی تو خونم سگان خورند

مغرور ناز و غمزه ی خویشی ترا چه غم

بیچاره آنگروه که بر دل سنان خورند

خونابه ی دلم ز تو ای گل نه اندکست

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۶

 

عشق آمد و هوای صف طاعتم نماند

پرهیز ای فرشته که آن عصمتم نماند

دردا که از دعا تو بدستم نیامدی

وز جانب کسی نظر همتم نماند

خود را به عشق لاله رخی سوختم تمام

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۷

 

دوشم چراغ دیده به صد نور و تاب بود

در سر شراب و در نظرم آفتاب بود

تا روز در مشاهده ی شمع روی دوست

می سوختم چرا که نه هنگام خواب بود

بزمی به از هزار پریخانه ی چگل

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳

 

افغان که دل به هیچ مقامم نمی کشد

کس جرعه یی شراب ز جامم نمی کشد

آزرده ام چنانکه به گلگشت کوی تو

دل هم به اختیار تمامم نمی کشد

دست من و میان تو زین نازکان شهر

[...]

بابافغانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۹
sunny dark_mode