گنجور

 
بابافغانی

افغان که دل به هیچ مقامم نمی کشد

کس جرعه یی شراب ز جامم نمی کشد

آزرده ام چنانکه به گلگشت کوی تو

دل هم به اختیار تمامم نمی کشد

دست من و میان تو زین نازکان شهر

چابکتر از تو کس چو بدامم نمی کشد

بیگانه ام ز نقل و شرابی که بی تو است

اندیشه ی حلال و حرامم نمی کشد

دل می برد فرشته و ره می زند پری

رغبت به سوی هیچکدامم نمی کشد

امروز هم به وعده مرو آفتاب من

کاین داغ جانگداز بشامم نمی کشد

این عزتم تمام که در سال و مه کسی

بار دعا و ننگ سلامم نمی کشد

جز عشق خانه سوز فغانی دگر نماند

همصحبتی که ننگ ز نامم نمی کشد