گنجور

 
بابافغانی

مردم ز عیش گلشن دنیا چه دیده اند

این بیغمان ز باغ و تماشا چه دیده اند

امروز چون مراد هم اینجا میسرست

اصحاب در بشارت فردا چه دیده اند

احبابرا حیات ز اصحاب عشرتست

اندیشه کن که از گل و صهبا چه دیده اند

خصمانه در ملامت رندان نهند روی

این خلق بی ملاحظه از ما چه دیده اند

خاصان بزم وصل بجویند نوبهار

مقصود صحبست ز صحرا چه دیده اند

نقد روان دهند و ستانند آب تلخ

مستان درین معامله آیا چه دیده اند

از باده منع خلق نه قانون حکمتست

تا مردم دقیق درینجا چه دیده اند

ترسم که خودپرست شوی آفتاب من

گر گویمت کزان رخ زیبا چه دیده اند

جایی که همچو آب رود خون عاشقان

در بودن فغانی شیدا چه دیده اند