گنجور

 
بابافغانی

ای از نظاره ی تو خجل آفتاب صبح

لعلت بخنده ی نمکین برده آب صبح

تابان ز جیب پیرهنت سینه ی چو سیم

چون روشنی روز سفید از نقاب صبح

ما را چو شمع با تو نشانند رو برو

سوز و گداز نیم شب و اضطراب صبح

دل را فراغ می دهد و دیده را فروغ

دیدار آفتاب و شان و شراب صبح

دیوانه ی جمال تو از مستی خیال

ذوق می شبانه ندانست و خواب صبح

خون شد دلم ز سیر مه و مهر چون شفق

از دیر ماندن شب تار و شتاب صبح

بستان می صبوح فغانی بفال سعد

آندم که آفتاب گشاید نقاب صبح