گنجور

 
بابافغانی

با چون منی چرا می چون ارغوان خورند

بگذار تا به کوی تو خونم سگان خورند

مغرور ناز و غمزهٔ خویشی ترا چه غم

بیچاره آن گروه که بر دل سنان خورند

خونابهٔ دلم ز تو ای گل نه اندکست

دُردی کشان عشق تو رطل گران خورند

دیوانگان عشق ترا خواب و خور حرام

آنان که عاشقند چرا آب و نان خورند

شیران مرغزار تو ای مشگبو غزال

بخشند صید را و دل خون چکان خورند

تاب زبان خلق نداری شکر مخواه

دانی که عافیت طلبان استخوان خورند

خونم حلال گر نکشی پیش دشمنم

این باده را ز دیدهٔ مردم نهان خورند

گر کوه غم رسد ز تو دل برنمی‌کنم

یاران مهربان غم یاران به جان خورند

مِیْ خور فغانی از کف خوبان که جور نیست

جامی که دوستان به رخ دوستان خورند

 
 
 
ادیب صابر

می خوارگان که باده ز رطل گران خورند

رطل گران ز بهر غم بی کران خورند

رطل گران برد ز دل اندیشه گران

درخور بود که باده ز رطل گران خورند

در باده رنگ عارض معشوق دیده اند

[...]

نظیری نیشابوری

درد و غمت که همچو هما استخوان خورند

بر من مبارکند گرم مغز جان خورند

بر نامه ام مخند که آشفته خاطران

مو کز قلم کشند نی اندر بنان خورند

مست آئییم به صلح اگر نکهتی بری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه