گنجور

 
بابافغانی

ماتم نشست و کوکبه ی سور شد بلند

صد نیزه در حوالی ما نور شد بلند

گلبانک میفروش بدردی کشان رسید

پنداشتی که زمزمه ی صور شد بلند

تا روی بسته بود دم خلق بسته بود

این غلغل از نظاره ی منظور شد بلند

معشوق در کنار دهد روشنی بدل

زان آتشم چه سود که از دور شد بلند

در هر سری ز نشأه ی توحید باده ییست

زین اعتبار دعوی منصور شد بلند

آباد باد میکده کز فتنه ایمنست

نخلی کزین سراچه ی معمور شد بلند

آن روز نقد هستی ما نذر باده شد

کز طرف باغ طارم انگور شد بلند

ساقی بیار باده که عید صیام رفت

وز دیدن تو ناله ی طنبور شد بلند

بادا بقای پیر که از فیض جام او

افسانه ی فغانی مخمور شد بلند