گنجور

 
بابافغانی

دوشم چراغ دیده به صد نور و تاب بود

در سر شراب و در نظرم آفتاب بود

تا روز در مشاهده ی شمع روی دوست

می سوختم چرا که نه هنگام خواب بود

بزمی به از هزار پریخانه ی چگل

دل در میان به صورت و معنی خراب بود

من در میانه سوخته چون دانه ی سپند

وز هر کرانه کار حسود اضطراب بود

با آه و ناله گرچه سرآمد زمان وصل

از نقد عمرم آن دو نفس در حساب بود

از غایت حیا نتوانست دیدنش

هم شرم روی او برخ او حجاب بود

تسبیح صوفیان گرو نقل و باده شد

تسبیح را چه قدر سخن در کتاب بود

از زهر چشم و تیغ زبانش خبر نبود

دیوانه یی که بر سر آتش کباب بود

ساقی ز آه گرم فغانی مرو بتاب

او را چه اختیار گناه شراب بود