گنجور

 
بابافغانی

مرغ دلم به حلقهٔ مویی نهاده رخ

در باغ وصل بر گل رویی نهاده رخ

مست وصال چون نشود آنکه هر نفس

بیخود بجیب غالیه بویی نهاده رخ

افگنده ام عنان دل از دست هر طرف

در خون من دواسبه عدویی نهاده رخ

در گلشن خیال من از تند باد غم

هر برگ لاله بر لب جویی نهاده رخ

از دیده ام بجستن آن دانه ی گهر

هر قطره ی سرشک بسویی نهاده رخ

در بزم عشق هر نفس از گرمی فراق

لب تشنه یی به پای سبویی نهاده رخ

هر صبح تا بشام فغانی بحاجتی

گریان به قبلهٔ سر کویی نهاده رخ