گنجور

 
بابافغانی

از جور گلرخان دل من خوار و زار شد

چندان جفا کشید که بی اعتبار شد

ای آرزوی دیده و دل بهر دیدنت

عمرم تمام صرف ره انتظار شد

حیرت نصیب دیده ی شب زنده دار گشت

حرمان حواله ی دل امیدوار شد

رفتیم بیرخ تو به نظاره ی چمن

بر هر گلی که دیده فگندیم خار شد

در گریه اختیار ندارم که دیده ام

از گریه در فراق تو بی اختیار شد

گفتم رخت بینم و گیرد دلم قرار

آن خود بلای جان من بیقرار شد

از جلوه ی تو آه فغانی علم کشید

در دل غمی که داشت نهان آشکار شد