گنجور

 
بابافغانی

آمد بهار و دل بمی و جام تازه شد

مهرم بساقیان گلندام تازه شد

هر شاخ گل ز کج کلهی می دهد نشان

خوبان رفته را به جهان نام تازه شد

آه از فریب دهر کزین عشوه بس نکرد

تا خلق را همان طمع خام تازه شد

از خاک کشتگان وفا خاست بوی گل

داغی که بود بر دل از ایام تازه شد

دل کنذده بودم از می و ساقی چو گل رسید

جان رمیده را هوس جام تازه شد

مرغ هوا به خانه خرابی من گریست

چندانکه سبزه ام بلب بام تازه شد

می نوش و گل بریز فغانی که عاقبت

باغ هنر ز چشمه ی انعام تازه شد