جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴۷
بیا و دیده جانم به وصل بینا کن
به بوی زلف خودم دلبرا توانا کن
به روی چون گلت ای گلعذار سیم اندام
زبان بلبل جان را به طبع گویا کن
چو بسته ام دل خود را به زلف سرکش تو
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴۸
بیا ای سرو جان من کنار چشم ما جا کن
وگر در چشمه ننشینی درون جان تو مأوا کن
ز حد بردی جفا بر من نمی پرسی شبی حالم
که گفتت این چنین جانا جفا چندین تو بر ما کن
تو تا کی بسته ای بر ما در شادی بگو جانا
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴۹
نگارا رحمتی بر حال ما کن
غم هجران ز جان ما جدا کن
زبانم نیست از ذکر تو خالی
مرا کامی ز لعل خود روا کن
دلم پر درد هجرانست باری
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵۰
دل ضعیف مرا در دو زلف خود جا کن
نشیمنیش خدا را به زلف شیدا کن
طبیب گشت ملول از من ضعیف نحیف
بیا و یک دمش از وصل خود مداوا کن
دلم به دست جفا دادی و نبخشودی
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵۱
ز لطفت یک نظر در حال ما کن
ز وصلت درد دوری را دوا کن
جفا تا کی کنی بر من نگارا
به رغم دشمنان روزی وفا کن
بیا بنشین زمانی بر دو چشمم
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵۲
سهی سروا گذاری سوی ما کن
امید ناامیدی را روا کن
به جان آمد دلم از درد دوری
بیا درد دل ما را دوا کن
جفا تا کی کنی بر من نگارا
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵۳
بیا دردم به وصل خود دوا کن
ز لعلت کام جان ما روا کن
به وصلم وعده ی بسیار دادی
یکی زان وعده ها آخر وفا کن
خلاف بی وفایی کز تو دیدم
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵۴
درد دل ما را ز کرم باز دوا کن
کامی ز لب لعل خودم زود روا کن
تا چند دهی وعده چو ابروی خودم کج
چون قامت خود راست شبی وعده وفا کن
من مهر تو ورزم تو خوری خون دل من
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹۶
ما آشنای خویشیم بیگانگی رها کن
دُردی به ذوق می نوش درد دلت دوا کن
در بحر ما قدم نه با ما دمی برآور
آب حیات ما نوش میلی به سوی ما کن
خواهی که پادشاهی یابی چو بندگانش
[...]
ابن عماد » روضة المحبین » بخش ۳۸ - نامۀ هفتم از زبان عاشق
آیین ستمگری رها کن
دردم به وصال خود دوا کن
ابن عماد » روضة المحبین » بخش ۶۲ - در نصیحت فرماید
روی از در خلق با خدا کن
اندیشۀ این و آن رهاکن
صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۱ - فی الترجیع
ای دوست نظر به حال ما کن
درد دل خسته را دوا کن
تا چند کشم جفا و جورت
آخر نفسی به ما وفا کن
ای خسرو جمله ماهرویان
[...]
جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر اول » بخش ۴۰ - در بیان جواب از سؤالی که چون بنده مختار در اختیار خود مجبور باشد اختیار وی به جبر راجع شود پس حکمت تکلیف وی به اوامر و نواهی چه باشد
یا ز پستی هوای بالا کن
از بن کوه بر سرش جا کن
جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر اول » بخش ۱۵۰ - حکایت بر سبیل تمثیل
زیر فرمان دیو شد ساکن
شد فضیحت ازان سکون لیکن
جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر دوم » بخش ۱۸ - شیخ شمس الدین تبریزی شیخ اوحدالدین کرمانی را قدس الله سرهما دید که در هنگامه های دمشق می گردید از وی پرسید که در چه کاری گفت آفتاب را در طشت آب می بینم گفت اگر بر قفا دمل نداری چرا بر آسمانش نمی بینی
سر ز پستی به سوی بالا کن
سوی خورشید چشم خود وا کن
جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر سوم » بخش ۵ - ظلم پادشاه چون سیلی حبیب است که هر چند سخت آید سست نماید و ظلم دیگران چون مشت پراکنده رقیب که هر چند سست نماید سخت آید
عدل را رو به چرخ والا کن
ظلم را در چه عدم جا کن
جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر سوم » بخش ۱۲ - چون حرف نخست از ظالم برود جز سه حرف الم نماند این اشارت به آن است که چون سر به گریبان عدم در خواهد کشید جز الم چیزی نخواهد دید و لفظ سیاست که متضمن سه حرف یاس است مبنی از آن معنی است که می باید که سیاست ظالم متضمن یاس کلی وی بود از ارتکاب مظالم
عدل را زاد راه فردا کن
ظلم را همنشین عنقا کن
جامی » هفت اورنگ » سبحةالابرار » بخش ۱۲ - مناجات در اشارت بیقراری شجره دل در مهب ریاح خواطر مختلفه و طلب توفیق تحقیق سخن که ثمره آن شجره است
به کرم های خودش بینا کن
به ثناهای خودش گویا کن