گنجور

 
جامی

ای به شاهی کشیده سر به سپهر

خاک پای تو گشته افسر مهر

داد فضل خدایت آن پایه

که شدی مر خدای را سایه

از تکبر مبر به گردون سر

سایه را جای بر زمین خوشتر

جای سایه گر آسمان بودی

خلق را کی ز خور امان بودی

هر که را تیغ خور به فرق سر است

سایه او را ز زخم آن سپر است

حق نشاندت به تخت دادگری

تا کنی پیش تیغ ها سپری

نه که خود تیغ خونفشان باشی

آفت جان این و آن باشی

عدل را رو به چرخ والا کن

ظلم را در چه عدم جا کن

بیخ ظالم ز باغ ملک بکن

شاخ ظلم از درخت دین بشکن

ترسم این شاخت آورد زان بیخ

بار تعییر و میوه توبیخ

دست ظالم اگر نیاری بست

که نیارد به کار خلق شکست

بر جهان شهریار اوست نه تو

صاحب اقتدار اوست نه تو

ده ز اورنگ خسروی پشتش

خاتم ملک کن در انگشتش

ظلم یک کس کشیدن آسان است

ظلمجو چون دو شد فراوان است

تیز کز یک طرف رسد به مرد

به سپر دفع آن تواند کرد

ور ز هر سو سه و چهار بود

چاره یا مرگ یا فرار بود