گنجور

 
ابن عماد

یارب چه دمی‌ست روح‌پرور

آن دم که رسد وصال دلبر

ای ماه فلک بسان غلامت

آسوده روانم از پیامت

المنت‌للّٰه ای دل‌افروز

کامد به سر این غم جگرسوز

چون نامه وصلت ای پری‌رخ

آورد صبا به فال فرخ

تعویذ دل فکار کردم

سرمایۀ افتخار کردم

از مژدۀ وصل تو شدم شاد

گشتم ز کمین محنت آزاد

شد آتش فرقت تو ساکن

زین مژدۀ روح‌بخش لیکن

فرمان صبوری‌ام چو دادی

صد نعل در آتشم نهادی

بگشای نقاب و روی بنمای

زین بیش صبوری‌ام مفرمای

صبر از دل عاشق است نایاب

کی تشنه کند صبوری از آب

دردی که مرا بود ترا نیست

صبری که تو را بود مرا نیست

زنهار مجوی دوری از من

دیگر مطلب صبوری از من

جانم به لب آمد از صبوری

کافر نکشاد درد دوری