گنجور

 
ابن عماد

گو ای بت سرکش جفاکیش

زین بیش مدار دورم از خویش

تا کی زبر تو دور باشم

در فرقت تو صبور باشم

گشت از غم عشق طاقتم طاق

سوز دل من گرفت آفاق

مگذار در آتشم ازین بیش

از سوز درون من بیندیش

گر آه زنم ز جان غمناک

از سوز دلم بسوزد افلاک

از عشق رخت چنان نزارم

کز هستی خود خبر ندارم

بی‌طلعت تو جهان نخواهم

نی‌نی غلطم که جان نخواهم

هجر تو که خون عاشقان خورد

گرد از تن خاکی‌ام برآورد

امید وصالم ار نبودی

دل بی تو شکیب کی نمودی

چون ماه ز اوج دل‌ربایی

با من چه شود که خوش برآیی

کارت همه ناز و تندخویی‌ست

رسمت چو زمانه کینه‌جویی‌ست

آیین ستمگری رها کن

دردم به وصال خود دوا کن

از هجر تو دیده‌ام پرآب است

دل ز آتش فرقتم کباب است

رحم آر برین شکسته‌خاطر

ای عربده‌جوی سرکش آخر