گنجور

 
جامی

داشت در ده مقام بیوه زنی

تازه رویی و نازنین بدنی

بود در کنج خانه مالامال

یک دو خم روغنش چو آب زلال

روزی افتاد حاجتش که به شهر

برد آن وز بهاش گیرد بهر

کرد ازان پر دو خیک و بر خر بست

جست بالا و در میانه نشست

مرد وار از گزند راه آزاد

خر سواره به شهر روی نهاد

چون ز ده دور گشت مقداری

آمد از ره پدید عیاری

پیش راهش گرفت کای خواهر

بلکه خورشید و ماه در چادر

از کجا می رسی چه داری بار

واندر این شهر با که داری کار

گفت با کس به شهر کارم نیست

رفتن از ده جز اضطرارم نیست

بار من روغن است و می کوشم

کش رسانم به شهر و بفروشم

گفت بگشای بار خویش که من

می روم سوی ده پی روغن

تا هم اینجا بهاش بشمارم

تو به ده من به شهر روی آرم

زن فرو جست و بار خویش بگشاد

خیک ها هر دو پیش مرد نهاد

مرد یک خیک را دهان بدرید

روغنش بهر امتحان بچشید

داد در دست زن که دار نگاه

تا به خیک دگر گشایم راه

زود بگشاد خیک دیگر سر

داد بیچاره را به دست دگر

چون دو دستش به خیک شد بسته

دست بردش به بند آهسته

کرد بیرون ز پاش شلوارش

بست کالای خویش در بارش

زن بیچاره چون به دفع فساد

نتوانست دست خویش گشاد

زانکه گر شور و جنگ می انگیخت

خیک روغن به خاک ره می ریخت

به ضرورت به کار تن در داد

نام و ناموس را به گوشه نهاد

گر ز روغن فراغتش بودی

دامن عصمتش نیالودی

بگسستی ز خیک چنگ و به جنگ

کار را بر حریف کردی تنگ

ای بسا کس که لاف مردی زد

دم ز آیین رهنوردی زد

همچو آن زن به این و آن شد بند

خویش را زیر حکم دیو افکند

زیر فرمان دیو شد ساکن

شد فضیحت ازان سکون لیکن

غفلتش بست دیده ادراک

که ندارد ازان فصیحت باک

روز آخر که مرگ مردم خوار

کند از خواب غفلتش بیدار

شود از کار و بار خویش آگاه

که بر او مکر دیو چون زده راه

یادش آید که در جوار خدای

بارها زد به جرم و عصیان رای

فعل های قبیح ازو صادر

گشت و حق بود حاضر و ناظر

یادش آید که در فلان ساعت

دیو چون زد بر او ره طاعت

رخ ز فرمان گذاری حق تافت

سوی کید و فریب دیو شتافت

هر چه در شصت سال یا هفتاد

کرد از شر و خیر پیش افتاد

یک به یک پیش چشم او دارند

آشکارا به روی او آرند

بگذارند ز گنبد والا

بانگ یا حسرتا و واویلا