گنجور

 
جامی

شمس تبریز دید کاوحد دین

کرده نظاره بتان آیین

در دمشق از هوای غمزه زنان

گرد هنگامه هاست طوف کنان

سر بدو برده آشکار و نهفت

گفت ای شیخ در چه کاری گفت

چشمه آفتاب می بینم

لیک در طشت آب می بینم

گفت هیهات این چه بی بصریست

راست بین باش این چه کج نظریست

بر قفا گر نه دمل است تو را

کار بهر چه مهمل است تو را

سر ز پستی به سوی بالا کن

سوی خورشید چشم خود وا کن

ذات خورشید بر فلک طالع

تو به عکسی چرا شدی قانع