گنجور

 
جامی

ای ز اندوه تو پر خون دل ما

دمبدم از تو دگرگون دل ما

دل ما در رهت افتاده پریست

که بر او باد هوا را گذریست

هر دم از جنبش هر باد درشت

پشت آن روی شده رو شده پشت

دایما گر تو قرارش ندهی

بهر خود میل به کارش ندهی

بر در خود ندهی تسکینش

حرف تمکین نکنی تلقینش

بنده جامی که به داغ تو خوش است

به فروغی ز چراغ تو خوش است

یاد خود راحت جانش گردان

نام خود ورد زبانش گردان

به کرم های خودش بینا کن

به ثناهای خودش گویا کن

بر وی ابواب معانی بگشای

ره به اسرار نهانی بنمای

پشتیش باش به توفیق سخن

و آورش روی به تحقیق سخن