امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۴
خدای هر چه دهد بنده را ز فتح و ظفر
بهدین پاک دهد یا به عقل یا به هنر
چو دین و عقل و هنر داد شاه عالم را
به عالم اندر از او تازه کرد فتح و ظفر
ببین که از ظفر و فتح او بهشرق و بهغرب
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۵
بر طرف مه از عنبر چنبر کشد آن دلبر
هرگه که کشد چنبر بر طرف مه از عنبر
دارد سمن و نسرین در سنبل مشکآگین
دارد گهر و پروین دربُسّد جانپرور
چون چهره کند پیدا زیبا نبود دیبا
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۶
ای شه پیروزبخت ای خسرو پیروزگر
ای همه شاهان به خدمت پیش تو بسته کمر
تو معز دین و دنیایی و بفزاید همی
از تو عز دین و دنیا کردگار دادگر
شادمانند از تو بر روی زمین ملک و سپاه
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۷
آن مشک تابدار چه چیز است بر قمر
وآن درّ آبدار چه چیز است در شکر
خواهی که هر چهار بدانی نگاه کن
در زلف و عارض و لب و دندان آن پسر
آن ترک حورپیکر و آن حور ماهروی
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۸
رای خاقان معظم شهریار دادگر
در جهان از روشنایی هست خورشیدی دگر
زانکه چون خورشید روشن رای ملک آرای او
روشنایی گسترد بر شرق و غرب و بحر و بر
فخر بایدکرد توران را بهخاقانیکه هست
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۹
هرکس که دید چهرهٔ آن ترک سیمبر
از گُلسِتان باغ نخواهد گلی ببر
زیراکه هست چهرهٔ او چونگلی بدیع
اندر لطافت از همه گلها بدیعتر
چون گل شود شکفته روزی بپژمرد
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۰
شمسِ ملوکِ عالم، شهزادهٔ مظفر
میر ستوده خصلت، شاه گزیده اختر
یک روز در صبوحی بنشست خرم و شاد
آزادهوار و زیبا فرزانهوار و درخَور
با دوستان مخلص با چاکران مشفق
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۱
فری عید مسلمانان و فرخ جشن پیغمبر
همایون و مبارک باد بر سلطان نیکاختر
جلال دولت نامی شهنشاه رهی پرور
جمال ملت باری ملکشاه فلک منظر
چنو سلطان نبودست و نخواهد بود تا محشر
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۲
گر نکشی سر ز برم ای پسر
عمر برم با تو به شادی بسر
ور ببری پای خود از دام من
دست من و دامن تو ای پسر
بر سمن از مورچه داری نشان
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۳
عشق آن سنگین دل سیمینبر زرینکمر
سنگ من برد و سرشکم سیمکرد و روی زر
من شدم در عاشقی زرین رخ و سیمین سرشک
او شد اندر دلبری سیمینبر و زرینکمر
گر ندیدستی ز لولو قفل بر یاقوت سرخ
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۴
سوگند خوردهام به سر زلف آن پسر
کز مهر او نتابم و عهدش برم بسر
سوگند من شکسته نشد گرچه روزگار
برهم شکست خرد سر زلف آن پسر
هرگز ندیدهاند و نبینند در جهان
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۵
آن شمع چه شمع است که برنامه و دفتر
دودش همه مشک است و فروغش همه گوهر
وان ابر چه ابرست که بر سوسن و نسرین
بارد همه یاقوت و فشاند همه عنبر
وان باز چه بازست که باشد گه پرواز
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۶
ای ز روی تو جهان را همه فیروزی و فر
ای ز رای تو شهان را همه تایید و ظفر
همه عالم به دو دست تو سپردست خدای
که به یک دست قضایی به دگر دست قدر
در جهانی تو و لیکن ز جهان قَدْر تو بیش
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۷
صد زره دارد ز سنبل بر گل آن شیرین پسر
حلقههای آن زرهها سر زده در یکدگر
ای عجب آن حلقهها کز بهر آشوب و بلا
گاه پیش گل سپر باشند و گاهی گل سپر
زلف او در اصل کوتاه است و هر روزی به قصد
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۸
ای رفته مدتی به سعادت سوی سفر
باز آمده به نصرت و فیروزی و ظفر
در صد سفر ملوک گذشته ندیدهاند
آن فتح و آن ظفر که تو دیدی به یک سفر
با فتح نامهها و ظفرنامههای تو
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۹
تهنیت گویند شاهان را به جشن نامور
جشن را من تهنیت گویم به شاه نامور
سایهٔ یزدان ملکشاه آفتاب داد و دین
شهریار شرق و غرب و پادشاه بحر و بر
آن شهنشاهی که ملت زو بیفزودست فخر
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۰
چه گویی اندرین چرخ مُدور
کزو تابد همی مهر منوّر
وز او هر شب دُر فشانند تا روز
هزاران جِرم نوران مدور
چه گویی اندر این اجناس مردم
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۱
چو بشنید فرخنده عید پیمبر
که روزه ز گیتی برون برد لشکر
یکی تاختن کرد تا در شریعت
کند تازه آیین و رسم پیمبر
بیفتاد در تاختن نعل اسبش
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۲
زین مبارکتر به عمر اندر نباشد روزگار
زین همایونتر به سال اندر نباشد شهریار
ملک و دولت را کنون تاریخ نو باید گزید
زین همایون اختیار و زین مبارک روزگار
جبرئیل امروز بر بزم وزیر شاه شرق
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۳
ای ز دارٍُالملک رفته مدتی سوی سفر
بازگشته سوی دارالملک با فتح و ظفر
نرد ملک و نرد دولت باخته در یک ندب
کار دین و کار دنیا ساخته در یک سفر
برده در شام و بلاد روم بیرهبر سپاه
[...]