گنجور

 
امیر معزی

ای ز روی تو جهان را همه فیروزی و فر

ای ز رای تو شهان را همه تایید و ظفر

همه عالم به دو دست تو سپردست خدای

که به یک دست قضایی به دگر دست قدر

در جهانی تو و لیکن ز جهان قَدْ‌ر تو بیش

راست‌ گویی‌ که جهان چون صدف است و تو گهر

گر دل و خاطر شاهان ز هنر گیرد نام

از دل و خاطر تو نام‌ گرفته است هنر

نظر و همت تو دولت و دین را مدد است

که تویی شاه نکوهمت و فرخنده نظر

نیست شهری و شهی ‌کز نظر و همت تو

نرسیدست به آن شهر و به آن شاه خبر

رسمهای تو همه یک ز دگر خوبتر است

کارهای تو همه یک ز دگر زیباتر

نامداران چو شنیدند خداوندی تو

همه‌ کردند شها نامه و نام تو ز بر

بگشادند و ببستند چو دیدند تو را

به ثنای تو زبان و به وفای تو کمر

زیر تخت تو و زیر حجر اندر همه سال

ملک و دین را دو قباله است به فیروزی و فر

لاجرم فخر نمایند کجا بوسه دهند

ملکان پایهٔ تخت تو و حجاج حجر

شر و شور عدو از هیبت تو گشت هبا

لاجرم در همه آفاق نه شورست و نه شر

دامن دولت و اقبال گرفته است به چنگ

هر که یک روز به درگاه تو کردست گذر

بندگان تو خداوند هنرمندانند

پیش تخت تو به طاعت همه را خدمتگر

ز بقای تو شدستند همه روزافزون

ز لقای تو شده استند همه نیک‌اختر

وز حضور تو به این باغ گرفته است امروز

شرف‌الملک هزاران شرف و جاه و خطر

میزبانی است که از دل رهی و چاکر توست

اینت زیبا رهی و اینت به آیین چاکر

هر زمانی ز نشاط تو بیفروزد جان

هر زمانی ز قبول تو بیفرازد سر

گر پسندی و پذیری دل و جان هدیه‌ کند

بهتر از جان و دل ای شاه چه چیز است دگر

تا که در اول مه ماه بود همچو کمان

تاکه در نیمهٔ مه ماه شود همچو سپر

از مه رایت تو نور ظفر تابان باد

بر همه مملکت روی زمین سرتاسر

همچنین بادی پیوسته به‌ کام دل خویش

مَلِک دهر و شه عالم و سلطان بشر