مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۶
بیمار رنج صفرا ذوق شکر نداند
هر سنگ دل در این ره قلب از گهر نداند
هر عنکبوت جوله در تار و پود آن چه
از ذوق صنعت خود ذوق دگر نداند
وان کو ز چه برافتد در جام و ساغر افتد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۷
پیمانه ایست این جان پیمانه این چه داند
از پاک میپذیرد در خاک میرساند
در عشق بیقرارش بنمودنست کارش
از عرش میستاند بر فرش میفشاند
باری نبود آگه زین سو که میرساند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۸
از چشم پرخمارت دل را قرار ماند
وز روی همچو ماهت در مه شمار ماند
چون مطرب هوایت چنگ طرب نوازد
مر زهره فلک را کی کسب و کار ماند
یغمابک جمالت هر سو که لشکر آرد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۹
ای آن که از عزیزی در دیده جات کردند
دیدی که جمله رفتند تنها رهات کردند
ای یوسف امانت آخر برادرانت
بفروختندت ارزان و اندک بهات کردند
آنها که این جهان را بس بیوفا بدیدند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۰
یک خانه پر ز مستان مستان نو رسیدند
دیوانگان بندی زنجیرها دریدند
بس احتیاط کردیم تا نشنوند ایشان
گویی قضا دهل زد بانگ دهل شنیدند
جانهای جمله مستان دلهای دل پرستان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۱
ای آنک پیش حسنت حوری قدم دو آید
در خانه خیالت شاید که غم درآید
ای آنک هر وجودی ز آغاز از تو خیزد
شاید که با وجودت در ما عدم درآید
ای غم تو جمع میشو کاینک سپاه شادی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۲
جز لطف و جز حلاوت خود از شکر چه آید
جز نور بخش کردن خود از قمر چه آید
جز رنگهای دلکش از گلستان چه خیزد
جز برگ و جز شکوفه از شاخ تر چه آید
جز طالع مبارک از مشتری چه یابی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۳
مر بحر را ز ماهی دایم گزیر باشد
زیرا به پیش دریا ماهی حقیر باشد
مانند بحر قلزم ماهی نیابی ای جان
در بحر قلزم حق ماهی کثیر باشد
بحرست همچو دایه ماهی چو شیرخواره
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۴
گفتم مکن چنینها ای جان چنین نباشد
غم قصد جان ما کرد گفتا خود این نباشد
غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد
چون خردهاش بسوزم گر خرده بین نباشد
غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۵
عید آمد و خوش آمد دلدار دلکش آمد
هر مردهای ز گوری برجست و پیشش آمد
دل را زبان بباید تا جان به چنگش آرد
جان پاکشان بیاید کان یار سرکش آمد
جان غرق شهد و شکر از منبع نباتش
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۶
برجه ز خواب و بنگر نک روز روشن آمد
دل را ز خواب برکن هنگام رفتن آمد
تا کی اشارت آید تو ناشنوده آری
ترسم که عشق گوید کاین خواجه کودن آمد
رفتند خوشه چینان وین خوشه چین نشسته
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۷
گفتی که در چه کاری با تو چه کار ماند
کاری که بیتو گیرم والله که زار ماند
گر خمر خلد نوشم با جامهای زرین
جمله صداع گردد جمله خمار ماند
در کارگاه عشقت بیتو هر آنچ بافم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۸
وقتی خوش است ما را، لابد نبید باید
وقتی چنین به جانی جامی خرید باید
ما را نبید و باده از خم غیب آید
ما را مقام و مجلس عرش مجید باید
هر جا فقیر بینی با وی نشست باید
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۹
نی دیده هر دلی را دیدار مینماید
نی هر خسیس را شه رخسار مینماید
الا حقیر ما را الا خسیس ما را
کز خار میرهاند گلزار مینماید
دود سیاه ما را در نور میکشاند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۰
ای دل اگر کم آیی کارت کمال گیرد
مرغت شکار گردد صید حلال گیرد
مه میدود چو آیی در ظل آفتابی
بدری شود اگر چه شکل هلال گیرد
در دل مقام سازد همچون خیال آن کس
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۱
لطفی نماند کان صنم خوش لقا نکرد
ما را چه جرم اگر کرمش با شما نکرد
تشنیع میزنی که جفا کرد آن نگار
خوبی که دید در دو جهان کو جفا نکرد
عشقش شکر بس است اگر او شکر نداد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۲
قومی که بر براق بصیرت سفر کنند
بی ابر و بیغبار در آن مه نظر کنند
در دانههای شهوتی آتش زنند زود
وز دامگاه صعب به یک تک عبر کنند
از خارخار این گر طبع آن طرف روند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۳
آتش پریر گفت نهانی به گوش دود
کز من نمیشکیبد و با من خوش است عود
قدر من او شناسد و شکر من او کند
کاندر فنای خویش بدیدست عود سود
سر تا به پای عود گره بود بند بند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۴
بلبل نگر که جانب گلزار میرود
گلگونه بین که بر رخ گلنار میرود
میوه تمام گشته و بیرون شده ز خویش
منصوروار خوش به سر دار میرود
اشکوفه برگ ساخته نهر نثار شاه
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۵
جانا بیار باده که ایام میرود
تلخی غم به لذت آن جام میرود
جامی که عقل و روح حریف و جلیس اوست
نی نفس کوردل که سوی دام میرود
با جام آتشین چو تو از در درآمدی
[...]