گنجور

 
مولانا

نی دیده هر دلی را دیدار می‌نماید

نی هر خسیس را شه رخسار می‌نماید

الا حقیر ما را الا خسیس ما را

کز خار می‌رهاند گلزار می‌نماید

دود سیاه ما را در نور می‌کشاند

زهد قدیم ما را خمار می‌نماید

هرگز غلام خود را نفروشد و نبخشد

تا چیست اینک او را بازار می‌نماید

شیریست پور آدم صندوق عالم اندر

صندوق درشدست او بیمار می‌نماید

روزی که او بغرد صندوق را بدرد

کاری نماید اکنون بی‌کار می‌نماید

صدیق با محمد بر هفت آسمانست

هر چند کو به ظاهر در غار می‌نماید

یکیست عشق لیکن هر صورتی نماید

وین احولان خس را دوچار می‌نماید

جمله گلست این ره گر ظاهرش چو خارست

نور از درخت موسی چون نار می‌نماید

آب حیات آمد وین بانگ سیلابست

گفتار نیست لیکن گفتار می‌نماید

سوگند خورده بودم کز دل سخن نگویم

دل آینه‌ست و رو را ناچار می‌نماید

شمس الحقی که نورش بر آینه‌ست تابان

در جنبش این و آن را دیوار می‌نماید

هر طبله که گشایم زان قند بی‌کرانست

کان را به نوع دیگر عطار می‌نماید

 
 
 
غزل شمارهٔ ۸۵۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عطار

نه یار هرکسی را رخسار می‌نماید

نه هر حقیر دل را دیدار می‌نماید

در آرزوی رویش در خاک خفت و خون خور

کان ماه‌روی رخ را دشوار می‌نماید

بر چار سوی دعوی از بی‌نیازی خود

[...]

خیالی بخارایی

هردم به صورتی یار دیدار می‌نماید

گه نور می‌فروزد گه نار می‌نماید

آیینه صدهزار است لیکن جمال جانان

در هر یکی به نوعی دیدار می‌نماید

با وعده‌ای ز وصلش قانع مباش هرچند

[...]

صائب تبریزی

آن چشم اگرچه خود را بیمار می‌نماید

غافل مشو ز مکرش عیّار می‌نماید

دزدیدن تبسم پیداست از لب او

آبی که در عقیق است ناچار می‌نماید

دشواریی ندارد راه فنا ولیکن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه