گنجور

 
مولانا

از چشم پرخمارت دل را قرار ماند

وز روی همچو ماهت در مه شمار ماند

چون مطرب هوایت چنگ طرب نوازد

مر زهره فلک را کی کسب و کار ماند

یغمابک جمالت هر سو که لشکر آرد

آن سوی شهر ماند آن سو دیار ماند

گلزار جان فزایت بر باغ جان بخندد

گل‌ها به عقل باشد یا خار خار ماند

جاسوس شاه عشقت چون در دلی درآید

جز عشق هیچ کس را در سینه یار ماند

ای شاد آن زمانی کز بخت ناگهانی

جانت کنار گیرد تن برکنار ماند

چون زان چنان نگاری در سر فتد خماری

دل تخت و بخت جوید یا ننگ و عار ماند

می‌خواهم از خدا من تا شمس حق تبریز

در غار دل بتابد با یار غار ماند

 
 
 
غزل شمارهٔ ۸۴۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

گفتی که در چه کاری با تو چه کار ماند

کاری که بی‌تو گیرم والله که زار ماند

گر خمر خلد نوشم با جام‌های زرین

جمله صداع گردد جمله خمار ماند

در کارگاه عشقت بی‌تو هر آنچ بافم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه