گنجور

 
مولانا

مر بحر را ز ماهی دایم گزیر باشد

زیرا به پیش دریا ماهی حقیر باشد

مانند بحر قلزم ماهی نیابی ای جان

در بحر قلزم حق ماهی کثیر باشد

بحرست همچو دایه ماهی چو شیرخواره

پیوسته طفل مسکین گریان شیر باشد

با این همه فراغت گر بحر را به ماهی

میلی بود به رحمت فضل کبیر باشد

وان ماهیی که داند کان بحر طالب اوست

پایش ز روی نخوت فوق اثیر باشد

آن ماهیی که دریا کار کسی نسازد

الا که رای ماهی آن را مشیر باشد

گویی ز بس عنایت آن ماهیست سلطان

وان بحر بی‌نهایت او را وزیر باشد

گر هیچ کس ز جرات ماهیش خواند او را

هر قطره‌ای به قهرش مانند تیر باشد

تا چند رمز گویی رمزت تحیر آرد

روشنترک بیان کن تا دل بصیر باشد

مخدوم شمس دینست هم سید و خداوند

کز وی زمین تبریز مشک و عبیر باشد

گر خارهای عالم الطاف او ببینند

در نرمی و لطافت همچون حریر باشد

جانم مباد هرگز گر جانم از شرابش

وز مستی جمالش از خود خبیر باشد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۸۵۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

خشمین بر آن کسی شو کز وی گزیر باشد

یا غیر خاک پایش کس دستگیر باشد

گیرم کز او بگردی شاه و امیر و فردی

ناچار مرگ روزی بر تو امیر باشد

گر فاضلی و فردی آب خضر نخوردی

[...]

صائب تبریزی

چون آفتاب هر کس روشن ضمیر باشد

ذرات عالم اورا فرمان پذیرباشد

نقش مرادعالم در خانه اش زند موج

آن را که بالش از خشت فرش از حصیرباشد

دشمن مطیع گردد چون نفس شد مسخر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه