گنجور

 
مولانا

گفتم مکن چنین‌ها ای جان چنین نباشد

غم قصد جان ما کرد گفتا خود این نباشد

غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد

چون خرده‌اش بسوزم گر خرده بین نباشد

غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد

صد دود از او برآرم گر آتشین نباشد

غم خصم خویش داند هم حد خویش داند

در خدمت مطیعان جز چون زمین نباشد

چون تو از آن مایی در زهر اگر درآیی

کی زهر زهره دارد تا انگبین نباشد

در عین دود و آتش باشد خلیل را خوش

آن را خدای داند هر کس امین نباشد

هر کس که او امین شد با غیب همنشین شد

هر جنس جنس خود را چون همنشین نباشد

ای دست تو منور چون موسی پیمبر

خواهم که دست موسی در آستین نباشد

زیرا گل سعادت بی‌روی تو نروید

ایاک نعبد ای جان بی‌نستعین نباشد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۸۵۴ به خوانش محسن لیله‌کوهی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سعدی

گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد

ور گویمت که ماهی مه بر زمین نباشد

گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی

صورت بدین شگرفی در کفر و دین نباشد

لعل است یا لبانت، قند است یا دهانت

[...]

سیف فرغانی

این حسن و آن لطافت در حور عین نباشد

وین لطف و آن حلاوت در ترک چین نباشد

ماهی اگر چه مه را بر روی گل نروید

جانی اگر چه جان را صورت چنین نباشد

از جان و دل فزونی وز آب و گل برونی

[...]

ملک‌الشعرا بهار

مشتاقی و صبوری با هم قرین نباشد

این باشد آن نباشد آن باشد این نباشد

با انگبین لبت را سنجیده‌ام مکرر

شهدی که در لب تست در انگبین نباشد

قومی به فکر مشغول قومی بدین گرفتار

[...]

صغیر اصفهانی

هر چند دانمت مهر ای نازنین نباشد

اما روا به عاشق پیوسته کین نباشد

هر کس نکرد قبله محراب ابرویت را

شک نیست اینچنین کس اهل یقین نباشد

چشمت که خواند آهو آهو نه شیر گیرد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه