گنجور

 
مولانا

پیمانه ایست این جان پیمانه این چه داند

از پاک می‌پذیرد در خاک می‌رساند

در عشق بی‌قرارش بنمودنست کارش

از عرش می‌ستاند بر فرش می‌فشاند

باری نبود آگه زین سو که می‌رساند

ای کاش آگهستی زان سو که می‌ستاند

خاک از نثار جان‌ها تابان شده چو کان‌ها

کو خاک را زبان‌ها تا نکته‌ای جهاند

تا دم زند ز بیشه زان بیشه همیشه

کان بیشه جان ما را پنهان چه می‌چراند

این جا پلنگ و آهو نعره زنان که یا هو

ای آه را پناه او ما را که می‌کشاند

شیری که خویش ما را جز شیر خویش ندهد

شیری که خویش ما را از خویش می‌رهاند

آن شیر خویش بر ما جلوه کند چو آهو

ما را به این فریب او تا بیشه می‌دواند

چون فاتحه دهدمان گاهی فتوح و گه گه

گر فاتحه شویم او از ناز برنخواند