گنجور

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴

 

عالم چو نقش موج ببحر وجود اوست

بود همه جهان بحقیقت نمود اوست

مقصود آفرینش عالم جز او نبود

هستی هر دو کون طفیل وجود اوست

وصف جمال ماه رخان در قرون و دهر

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵

 

ای صنم سمن بران دست منست و دامنت

مونس جان بیدلان دست منست و دامنت

ای مه خوش لقای من دلبر جان فزای من

درد من و دوای من دست منست و دامنت

کعبه ماست کوی تو، قبله ماست روی تو

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶

 

اسرار یقین را بگمانی شده باحث

کی کشف شود علم لدنی بمباحث

آن واحد با لذات که شد کون صفاتش

حقا که ندارد بجهان ثانی و ثالث

آن نور که ذرات جهان سایه اویند

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷

 

دوستانم باز خواهد گشت یارم الغیاث

من ز دستش چاره جز مردن ندارم الغیاث

دامن وصلش نمی آید بدست و من چنین

در غم هجران او زار و نزارم الغیاث

جان و دل از درد عشقش خون شد و هرگز دمی

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸

 

این حیله سازی فلک کینه دار هیچ

وین مکر دور دایره بی مدار هیچ

این دشمنی نه فلک و هفت کوکبش

وین دوستی دنیی ناپایدارهیچ

این عمر بی بقا که نکرد او بکس وفا

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

 

جان ما را در ازل دادند با عشق امتزاج

دایما سودای عشق اوست زانم در مزاج

گشته ام سودایی عشق رخ و زلف حبیب

جز می لعلش ندانم درد سودا را علاج

عقل را بگذار و در بازار عشق آنگه درآ

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰

 

گر نداند درد عشق دوست را عاشق فلاح

کی امید وصل او گردد مقارن با نجاح

رند و مستم بی جمال یار مخمور غمم

بی می دیدار عاشق را نباشد ارتیاح

از خمار کبر و نخوت هست زاهد در عذاب

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱

 

با درد عشق جانان درمان چه کار دارد

با بی سران سودا سامان چه کار دارد

گر آشنای عشقی بیگانه از خرد شو

در بزم اهل دانش نادان چه کار دارد

تا از خودی نگردی فانی خدا نه بینی

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲

 

از شاهد و می گر خبری هست بگوئید

چون باده پرستی هنری هست بگوئید

در کوی خرابات فنا سالک ره را

جز عشق اگر راهبری هست بگوئید

معشوق مرا کز غم او بیدل و دینم

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳

 

دوشم از میخانه پیر میکده آواز داد

گفت ای طالب درآ، تا بهره یابی از رشاد

زانکه اینجا خانه عیش است و جای وحدتست

باده و ساقی غمخوار و حریفان جمله شاد

گفتمش مطلوب جانم را تو میدانی که چیست

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴

 

زان پیشتر که دور جهان را مدار بود

از شوق روی دوست دلم بیقرار بود

هرگز نگشت جان من از وصل ناامید

چون لطف دوست در حق من بیشمار بود

منصور وار گفت اناالحق بپای دار

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵

 

از قید غم جهان شد آزاد

هر کو دل و جان بعشق او داد

برجان خراب عشق بازان

تا چند کند جفا و بیداد

شد نوبت وصل و هجر بگذشت

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶

 

ساقی چه شد که جمله جهان می پرست شد

این خود چه باده بود که ذرات مست شد

این روچه روی بود که یک جلوه چونکه کرد

عالم که نیست بود از آن جلوه هست شد

هشیار کی شود بجهان تا ابد دگر

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷

 

جانم اسیر دام سر زلف یار شد

دل در هوای حسن رخش بیقرار شد

جانها معطرست و دو عالم پر از نسیم

تا زلف عنبرین برخت مشکبار شد

زآوازه فراق تو دلها بباد رفت

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

 

بیا که یار ز رخسار پرده را بگشود

بیا که هر چه نهان بود آشکار نمود

بیا که مجلس ما بزمگاه مستانست

بیاکه ساقی و جام است و بانگ ساز و سرود

بیا و باده بنوش و زیان خود طلب

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹

 

دل ما وایه روی تو دارد

بجان سودای هر موی تو دارد

جمال روی تو بیند ز هر رو

دل عارف که رو سوی تو دارد

دل ما میل حسن خوب رویان

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۰

 

ره روانی که راه حق پویند

از خدا جز خدا نمی جویند

واله آن جمال و رخسارند

عاشق حسن آن پری رویند

صورت او بدیده بنگارند

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱

 

عاشق بکوی عشق چو خود را فدی کند

معشوقش از خودی خود او را خودی کند

هر لحظه هست و نیست شود نفس کاینات

فیض خدا چو هرنفس آمد شدی کند

روشن شود ز پرتو رخسار او جهان

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲

 

زهی جمال و ملاحت که یار ما دارد

هزار عشوه و ناز و کرشمه ها دارد

بنور طلعت خوبش چه دل که حیرانست

بدام زلف چه جانها که مبتلا دارد

جمال بیحد و مهر و وفای بی غایت

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳

 

جان ما بربست رخت و سوی جانان می‌رود

از می شوق جمالش مست و حیران می‌رود

طاقت دل چون ز سوز و درد عشقش طاق شد

بی‌سر و سامان سوی جان بهر درمان می‌رود

دل به کویت گر ز دست جور عشق آمد چه شد

[...]

اسیری لاهیجی
 
 
۱
۱۲
۱۳
۱۴
۱۵
۱۶
۳۶
sunny dark_mode