اسیری لاهیجی » اسرار الشهود » بخش ۲۸ - در بیان آنکه بحکم اعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک. متابعت نفس اصل همۀ بدیهاست و به مقتضای اوحی اللّه تعالی الی موسی فقال یا موسی ان اردت رضائی فخالف نفسک فانی لم اخلق خلقا ینازعنی غیرها. مخالت نفس سر همه طاعتهاست. و معرفت حقیقی که نتیجۀ وصول و قرب است، بیمخالفت نفس و هوی غیر ممکن است و به موجب: رجعنا من الجهاد الاصغر الی الجهاد الاکبر قیل و ما الجهاد الاکبر یا رسول اللّه قال جهاد النفس، بر خلاف نفس عمل نمودن در طریقت واجب است.
چون ترا نفس تو شد اعدا عدو
بر حذر می باش روز و شب از او
هر که گردد او مطیع نفس بد
روی نیکی می نبیند تا ابد
خود خلاف نفس در راه خدا
[...]
اسیری لاهیجی » رسائل » شرح دو بیت از مثنوی
ملک این را دان و دولت این شمر
ذرهای زین عالمی از دین شمر
هر که مست عالم عرفان بود
بر همه خلق جهان سلطان بود
گر بدانستی ملوک روزگار
[...]
اسیری لاهیجی » رسائل » شرح دو بیت از مثنوی
کس مرد تمام تمام است کز تمامی
کند با خواجگی کار غلامی
پس آنگاهی که ببرید او مسافت
نهد حق بر سرش تاج خلافت
بقایی یابد او بعد از فنا باز
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
ای ماه برون آمده از مشرق بطحا
تابان ز رخت شعشعه نور تجلی
خورشید جهانی ز تو روشن همه عالم
انوار الهی ز جبین تو هویدا
از پرتو روی تو مه و مهر منور
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵
وقت نماز ز عشق شنیدم عجب ندا
قد اذن الموئذن حیوا علی الفنا
ای دل بذوق زهر فنا نوش و غم مخور
بعدالفناء قد تجدالعز والبقا
گوید خرد که پر خطر است این طریق عشق
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶
برابر طور عشق ای دل ببین نور تجلی را
که تا بیخود شوی از خود بدانی طور و موسی را
مرا دعوت مکن واعظ بحوران از قصور خود
که ما دیدار میخواهیم نه دنیا(و) نه عقبی را
ترا گردیده مجنون نباشد کی توانی دید
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
اگر از چهره ذاتش برافتد برده اسما
ز تاب پرتو حسنش فنا گردد همه اشیا
ز جام باده عشقش همه ذرات سرمستند
گرفت آفاق ازین معنی سراسر فتنه و غوغا
همان یک باده با هر کس دهد ساقی ز دیگر جام
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
تا نقاب از مه رخسار تو برداشت صبا
یافت از پرتو حسن تو جهان نور و صفا
از تجلی جمال تو دل و جان جهان
مست و لایعقل و شیداست زهی حسن لقا
جز جمالی که بهر لحظه نماید رخ دوست
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
پیش از بنای دیر جهان دیر سالها
با دوست بودهایم به انواع حالها
سرخوش ز جام وصل و در آغوش یار خود
بودیم بیجفای رقیب و ملالها
معشوق را به ما نظری عاشقانه هست
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
بهوای روی جانان دل و جان ماست شیدا
ز خیال زلف مشکین بسرم هزار سودا
ز شراب عشق مستم ز خمار عقل رستم
چکنم صلاح و تقوی چو شدم بعشق رسوا
چو ز لوح دل بشستی همه نقوش اغیار
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
ما می پرست یار و جهان می پرست ما
مامست عشق و کون ومکان بوده مست ما
جنب وجودم از می توحید حق پرست
زاهد مکن بسنگ ملامت شکست ما
در ملک عشق منصب ما بین چو شد بلند
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
کونین قطره ایست ز دریای ذات ما
افهام قاصرند ز کنه صفات ما
از غیر من چو نام و نشان نیست در جهان
اسم و صفات ما شده مجلای ذات ما
بیخو است روبروی من آورد بت پرست
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
جامه بیگانگی پوشید یار آشنا
تا تواند عشق ورزیدن بهر شاه و گدا
گاه پوشد کسوت لیلی گهی مجنون شود
گاه معشوق و گهی عاشق نماید خویش را
گفت صوفی عاشق و معشوق جز یک ذات نیست
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
هر نفس آید صدای عشق کای عاشق درآ
از حجاب ما و من مردانه یکساعت برآ
در هوای وصل جانان بگذر از جان و جهان
دامن دلبربدست آرو ز عالم برسرآ
عشق و هشیاری گذار و عشق ورزی پیشه کن
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
بردار ای صبا ز جمالش نقاب را
گو بنگرید آن رخ چون آفتاب را
چون دیده تاب دیدن حسن رخش نداشت
برروی خود فکند ازین رو نقاب را
ساقی بیار باده بمخمور عشق ده
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
چون جلوه روی تو برونست ز احصا
هر لحظه بحسنی کنم آن روی تماشا
تا باد صبا پرده ز روی تو برافکند
شد مهر جمال تو ز هر ذره هویدا
هر بی بصری روی تو دیدن نتواند
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
تا حسن تو بنمود رخ از جمله اشیا
حیران جهان شد دل شوریده شیدا
در آینه روی تو بنمود دو عالم
هم بود ز مرآت جهان حسن تو پیدا
چون کرد تجلی رخ زیبای تو دیدیم
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶
جانا ز چین زلف گشا پیچوتابها
تا تابد از رخت به دلم آفتابها
تا حسن جانفروز تو بینند عاشقان
بردار یکدم از رخ خود این نقابها
هرکس که در بهشت وصال تو ره نیافت
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
تا جان ما گذشت ازین قیل و قالها
دل را به یاد روی تو ذوقست و حالها
تا شسته شد ز لوح دلم نقش غیر دوست
جان مرا به اوست مدام این وصالها
تا کردهام به حسن تو تشبیه ماه و خور
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
ز خورشید جمال عالم آرا
جهان پر شد ز انوار تجلی
جهان شیدای حسنش گشت یکسر
چه حسنست و چه رویست این تعالی
بخود از حسن یارم جلوه کرد
[...]