گنجور

 
اسیری لاهیجی

تا جان ما گذشت ازین قیل و قال‌ها

دل را به یاد روی تو ذوقست و حال‌ها

تا شسته شد ز لوح دلم نقش غیر دوست

جان مرا به اوست مدام این وصال‌ها

تا کرده‌ام به حسن تو تشبیه ماه و خور

دارم ز روی تو همه‌دم انفعال‌ها

تا آفتاب روی تو دیدم در اوج حسن

دیگر ندید کوکب بختم و بال‌ها

اهل گمان که بهره ندارند از یقین

دارند در ره تو عجایب خیال‌ها

در بزم وصل تو چو دلم شاد و خرمست

جانم رهید از غم هجر و ملال‌ها

حسنی چنین که دید، اسیری نمی‌توان

گفتن بیان شمه آن ماه و سال‌ها