گنجور

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰

 

هر آن کس که دیده ست آن خاک پا

نیاید به چشمش دگر توتیا

رخت را به خورشید کردم مثل

بدیدم کنون از کجا تا کجا

زبویت دلم همچو گل بشکفد

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱

 

ای جبینت ماه و رویت آفتاب

می فتد بر خاک کویت آفتاب

گرد عالم هست سرگردان چو من

روز و شب در جست و جویت آفتاب

فتنه می یابد ز مویت روزگار

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۲

 

حدیث عشق میسّر کجا شود به کتابت

که نام عشق بسوزد سر قلم ز مهابت

زهی سعادت آن کس که پای بند کسی شد

بریده از همه پیوند و خویش و اهل و قرابت

به شب رسید دگر بار روزم از غم هجران

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۳

 

چو گل بگشاد لب را در ملاحت

زبان بگشاد بلبل در فصاحت

گلستان تازه گشت و غنچه بشکفت

وقاح الرَّقص و الاطیارُ ناحت

سمن هشیار و نرگس خفته مخمور

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۴

 

بس که جانم ز تمنّای رخ یار بسوخت

دل هر سوخته بر زاری من زار بسوخت

منِ آتش نفس اندر طلبش آه زنان

هر کجا گام نهادم در و دیوار بسوخت

یک نظر حسن رخش پرده برانداخت ز پیش

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۵

 

دل که از من گشت ناپیدا کجاست؟

یا رب آن شوریده شیدا کجاست؟

مدّتی شد تا ندیدم روی دوست

من چنین تنها و او تنها کجاست؟

بی رخش تاریک باشد چشم من

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۶

 

این چه شمع است که در مجلس مستان برپاست

وین چه شور است که از باده پرستان برخاست

این چه نور است که اندیشه در او حیران است

آن نه روی است که آن آینه لطف خداست

دی به سودای تو در باغ گذر می کردم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۷

 

هر آن نفس که نه با دوست می زنی باد است

خنک دلی که به دیدار دوستان شاد است

مگر تو حور بهشتی بدین لطافت و حسن

که این جمال نه در حدّ آدمیزاد است

من آن نِیَم که به سختی ز یار برگردم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۸

 

یاقوت شکربار ترا لذّت قند است

یک بوسه از آن لعل شکر بار به چند است؟

زنهار از آن غمزه عیّار که دایم

با کیش کمان باشد و با تیر ، کمند است

ما از هوس قدّ تو بر خاک نشستیم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۹

 

عاشق سوخته دل زنده به جانی دگر است

از جهانش چه خبر، کاو به جهانی دگر است

بس که از خون دلم لاله خونین بشکفت

هر کجا می نگرم لاله ستانی دگر است

ای طبیب! از سر بیمار قدم باز مگیر

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۰

 

سر معشوق بر بالین ناز است

سر عشّاق بر خاک نیاز است

عذارت خستگان را جان فروز است

جمالت بیدلان را دلنواز است

غمت افتادگان را دستگیر است

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۱

 

دلم متاب که هجران سینه تاب بس است

چه دورم از رخ خوبت همین عذاب بس است

بدان دو حلقه که حلق دلم همی تابی

چو جان ز حلق برآمد دگر متاب بس است

درون حلقه دلم تابه کی ز خون جگر

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۲

 

می گزی لب را که طعم لعل خندانت خوش است

گوییا آن شکر شیرین به دندانت خوش است

موی را شانه مزن برگرد مه پرچین مکن

همچنان آشفته آن زلف پریشانت خوش است

از لب گوهرفشانت نیست چشمم را شکیب

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۳

 

خطّ تو که در عین خرد عین جمال است

خطّی ست که بر خوبی رخسار تو دال است

آن لطف میانت را بنمای به مردم

تا خلق بدانند که ما را چه خیال است

زان دوست ملامت مکن ای دوست که او را

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۴

 

گهی با ما خوش و گه سرگران است

نمی دانم که هر دم بر چه سان است

نباشد چشم غیر از قطره آب

مرا زین قطره دریای روان است

چه رشک آید مرا از خال هندو

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۵

 

آن چه شمع است که از چهره برافروخته است

که چو پروانه دل سوختگان سوخته است

دهن دوست که تنگی ز وی آموخت دلم

دُرفشانی مگر از چشم من آموخته است

آتشی از دل او در دل من می افتد

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۶

 

شب رو خونی که از چشمم به دور افتاده است

کردمش جا در کنار خود که مردم زاده است

گرچه پروردم به خون دل من او را در دو چشم

آن جگر گوشه به خون هر دم گواهی داده است

می خورندم همچو ساغر خون مدام این همدمان

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۷

 

ای از می عشق تو دلم مست

در پای غمت فتاده ام پست

بر سنگ غم تو جام صبرم

از دست در اوفتاد و بشکست

من واله و چشم تو برابر

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۸

 

پایم مبند از آنکه سرم زیر دست تست

بگشای دست من چو سرم پای بست تست

هر پنج پایدار که از تُست سربلند

مشکن به دست خویش که آن هم شکست تست

آن کس که کرد سرزنشم چون ترا بدید

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۹

 

کجا گوهر وصلش آرم به دست

که جز باد چیزی ندارم به دست

سر زلف او تا نگیرد قرار

کی آید دل بی قرارم به دست ؟

گهش می فشانم سر خود به پای

[...]

جلال عضد
 
 
۱
۲
۳
۴
۲۱
sunny dark_mode