گنجور

 
جلال عضد

حدیث عشق میسّر کجا شود به کتابت

که نام عشق بسوزد سر قلم ز مهابت

زهی سعادت آن کس که پای بند کسی شد

بریده از همه پیوند و خویش و اهل و قرابت

به شب رسید دگر بار روزم از غم هجران

بسان تیغ شود موی بر تنم ز صلابت

برآر کامم از آن لعل بی کرشمه و ابرو

که خود سؤال گدا را چه حاجت است کتابت

دهد فروغ جمال جهان فروز تو هر روز

جهان فروزی خود را به آفتاب نیابت

میان عاشق و معشوق شهوتی ست نظر را

کز آب دیده خونین کنند غسل جنابت

جلال اگرچه همیشه دعای وصل تو خواند

ولی چه سود که مقرون نمی شود به اجابت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode