گنجور

 
جلال عضد

ای جبینت ماه و رویت آفتاب

می فتد بر خاک کویت آفتاب

گرد عالم هست سرگردان چو من

روز و شب در جست و جویت آفتاب

فتنه می یابد ز مویت روزگار

نور می گیرد ز رویت آفتاب

روز بر ما تیره و شب شد دراز

تا نهان شد زیر مویت آفتاب

روز و شب می سوزد و جان می دهد

همچو شمع از آرزویت آفتاب

کس نباشد مرد میدانت که هست

عنبرین چوگان و گویت آفتاب

می روی وز دور مانند جلال

چشم می دارد به سویت آفتاب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode