جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۴
بس که جانم ز تمنّای رخ یار بسوخت
دل هر سوخته بر زاری من زار بسوخت
منِ آتش نفس اندر طلبش آه زنان
هر کجا گام نهادم در و دیوار بسوخت
یک نظر حسن رخش پرده برانداخت ز پیش
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۱
چون تو گلی در همه گلزار نیست
چون تو شکر در همه بازار نیست
نامه به پایان شد و باقی سخن
قصّه ما در خور طومار نیست
هر که گرفتار تو شد جان سپُرد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۵
عمری ست که بر منتظرانت نظری نیست
وز حال دل بی خبرانت خبری نیست
یا در تو اثر می نکند آه جگرسوز
یا ناله دلسوختگان را اثری نیست
نومید مگردان ز در خویش کسی را
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۴
شوق توام باز گریبان گرفت
اشک دوان آمد و دامان گرفت
سهل بود ترک دو عالم، ولی
ترک رخ و زلف تو نتوان گرفت
جان منی، بی تو نفس چون زنم
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۷۴
هوای باده و آهنگ جام خواهم کرد
به کوی باده فروشان مقام خواهم کرد
ز خاک کوی خرابات و آب دیده جام
مقاصد دو جهانی تمام خواهم کرد
به صبح و شام نخواهم نهاد جام از دست
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۷۶
صبا ز زلف تو بویی به عاشقان آورد
نسیم آن به تن رفته باز جان آورد
هزار جان سزد از مژده گر به باد دهند
که نزد دلشدگان بوی دلستان آورد
خبر ز چین سر زلف مشکبوی تو داد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۹۰
برقی از حُسن تو پیدا شد و ناپیدا شد
دهر پرفتنه و ایّام پُر از غوغا شد
چون بر آیینه فتاد از رخ و زلفت عکسی
یافت نوری که درو هر دو جهان پیدا شد
عنبرین زلف مسلسل که فکندی بر ماه
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۹۶
باده بیاور که نوبهار آمد
غلغل بلبل ز شاخسار آمد
زلف بنفشه چو عنبرافشان شد
کاکل سنبل عبیر بار آمد
سرو چو بستد مثال آزادی
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰۵
اگر نسیم صبا زلف او برافشاند
هزار جان مقیّد ز بند برهاند
منش ببینم و از دور رخ نهم بر خاک
مرا ببیند و از دور رخ بگرداند
قد خمیده خود را همی کنم سجده
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۲۹
چون سرانگشت آن نگارین دید
عقل انگشت خویشتن بگزید
باد بویش به بوستان آورد
غنچه بر خویشتن پیرهن بدرید
هر شبی در هوای لعل لبش
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۴۵
در خشم رفت و خوش نشد آن تندخو هنوز
باقی ست در میانه ما گفت و گو هنوز
چندان که پای سرو گیا بوسه می دهد
او می نیاورد به گیا سر فرو هنوز
ذکر بهشت و دوزخ آن کس کند که نیست
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۵۴
ای گلستان روی تو چون نوبهار خوش
ما را به یاد عارض تو روزگار خوش
گفتی که مرهمی بنهم بر جراحتت
دانی که خسته را نبود انتظار خوش
ماننده قبا شده ام بسته تا شدم
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۶۱
آتش دل چند سوزد رشته جانم چو شمع؟
ای صبا! تشریف ده تا جان برافشانم چو شمع
راز من چون شمع روشن گشت در هر محفلی
بس که سیل آتشین از دیده میرانم چو شمع
دارم امشب گرمیی در سر که ننشینم ز پای
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۶۲
ما بریدیم به دوران تو از کام طمع
هر که شد پخته دوران نبود خام طمع
از لب لعل تو دندان طمع برکندیم
کام چون نیست بریدیم به ناکام طمع
تو گدایی که دل از هر دو جهان می خواهی
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۷۱
دور نشاط آمد و دوران گل
بزم طرب ساز در ایوان گل
گلشن جان تازه کند هر سحر
گریه ابر و لب خندان گل
دل بگشاید به چمن تا گشاد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۹۱
در پایت اوفتادم ای دوست! دست گیرم
می کن بزرگی خود منگر که من حقیرم
ای شمع جمع خوبان! پروانه وار روزی
گرد سرت بگردم در پیش پات میرم
از دست چشم و زلفت پیش که داد خواهم؟
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۰۸
ما سر بر آستانهٔ دلبر نهادهایم
جایی که پای دوست بود سر نهادهایم
دل برگرفتهایم ز شادی روزگار
یکبارگی و بر غم دلبر نهادهایم
ما را به ناامیدی ازین در مران که ما
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۰۹
به رخ خاک درت رُفتیم و رَفتیم
دعای دولتت گفتیم و رفتیم
ز روی خویش کردی دور ما را
چو گیسویت برآشفتیم و رفتیم
جفاهای ترا با کس نگفتیم
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۱۵
دردی که مراست با که گویم
درمان دل خود از که جویم
گه فتنه خال عنبرینم
گه بسته زلف مشک بویم
عشق آمد و رفت نام و ننگم
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۱۸
آن ابرو و رخ نیست هلال و قمر است آن
وان عارض ولب نیست که شمع و شکر است آن
گر دردسری هست ترا راحت جان است
ور راحت دل میطلبی دردسر است آن
سیلاب که بر چهرهام از دیده روان است
[...]