گنجور

 
جلال عضد

دور نشاط آمد و دوران گل

بزم طرب ساز در ایوان گل

گلشن جان تازه کند هر سحر

گریه ابر و لب خندان گل

دل بگشاید به چمن تا گشاد

باد سحر گوی گریبان گل

پای من و رقص و طواف چمن

دست من و ساغر و دامان گل

موسم شادی ست چه خون می چکد

از سپر لاله و پیکان گل

جام جم از دست منه زانکه زود

باد برد تخت سلیمان گل

سرو از آن یافت بلندی که او

چتر کشد بر سر سلطان گل

خیز که هر صبح گل افشان کنیم

پیشتر از صبح گل افشان گل

باده به دور آر، که دور حیات

زود زوال است چو دوران گل

مرغ سحر را چه نوا بعد ازین

زان که جلال است ثناخوان گل