گنجور

 
جلال عضد

ای گلستان روی تو چون نوبهار خوش

ما را به یاد عارض تو روزگار خوش

گفتی که مرهمی بنهم بر جراحتت

دانی که خسته را نبود انتظار خوش

ماننده قبا شده ام بسته تا شدم

در بند آنکه گیرمت اندر کنار خوش

ای رفته تیغ عشق تو از جان برون روان

وی کرده تیر مهر تو در دل گذار خوش

جان بر خطّ لطیف تو کردم روان فدا

از بهر آب سبزه شود در بهار خوش

دل را بزن به ناوک هجران که خود مراست

از گلستان روی تو با نوک خار خوش

جان پرور است گِرد مهت خطّ لاجورد

زان رو که سبزه باشد در نوبهار خوش

چون من که دید عاشق شیدا که باشد او

با درد دوست همدم و با جور یار خوش

با درد اندرون که نمی یابمش دوا

از سوز عشق گریه کنم زارزار خوش

آمد دل جلال به پیشت امیدوار

در سایه جمال خود او را بدار خوش