گنجور

 
جلال عضد

ما بریدیم به دوران تو از کام طمع

هر که شد پخته دوران نبود خام طمع

از لب لعل تو دندان طمع برکندیم

کام چون نیست بریدیم به ناکام طمع

تو گدایی که دل از هر دو جهان می خواهی

از گدایان نتوان داشتن انعام طمع

به تو ز آغاز طمع کردم از آن خوار شدم

بکند خوار کسان را به سرانجام طمع

دیده تا چشم تو بیند نکند خواب خیال

دل که زلفت طلبد کی کند آرام طمع

سایه واگیری و بویی نفرستی هرگز

پس چه دارم به تو ای سرو گل اندام طمع

دوست را از من دل خسته جدا کرد ایّام

ای دریغا نه چنین بود ز ایام طمع

عافیت نیست در آن کوی که خمّارانند

نیک نامی مکن از مردم بدنام طمع

ای طبیب! از سر بیمار مرو تا فردا

نیست امروز به تیمار تو تا شام طمع

از طمع بود که در دام غم افتاد جلال

از هوا مرغ درآرد به سوی دام طمع