گنجور

 
جلال عضد

به رخ خاک درت رُفتیم و رَفتیم

دعای دولتت گفتیم و رفتیم

ز روی خویش کردی دور ما را

چو گیسویت برآشفتیم و رفتیم

جفاهای ترا با کس نگفتیم

درون سینه بنهفتیم و رفتیم

ز جور یار سنگین دل همه راه

به گریه سنگ را سُفتیم و رفتیم

چو غنچه بس که پرخون شد دل ما

چو گل ناگاه بشکفتیم و رفتیم

چو کردی خوار چون خاشاک ما را

عنان باد بگرفتیم و رفتیم

به خود بیرون نمی رفتیم ازین در

ولی از خود به در رفتیم و رفتیم

به عهدت خواب خوش هرگز نکردیم

کنون آسوده دل خفتیم و رفتیم

وگر خود رفتن ما بود کامت

به جان منّت پذیرفتیم و رفتیم

جلال! ار قوّت رفتن نداریم

میان سیل خون افتیم و رفتیم