گنجور

 
جلال عضد

در پایت اوفتادم ای دوست! دست گیرم

می کن بزرگی خود منگر که من حقیرم

ای شمع جمع خوبان! پروانه وار روزی

گرد سرت بگردم در پیش پات میرم

از دست چشم و زلفت پیش که داد خواهم؟

[این] می کشد به بندم [وان] می کشد به تیرم

خیز ای طبیب نادان! ترک معالجت کن

من درد عشق دارم درمان نمی پذیرم

چون کشته تو گردم گر بگذری به خاکم

از خاک سر برآرم تا دامنت بگیرم

ای دوستان! مجویید از بند او خلاصم

آزادم از دو عالم تا در کفش اسیرم

روی از تو برنچینم گر می کشی به تیغم

چشم از تو برندوزم گر می زنی به تیرم

من ترک او نگویم ور جان رَود درین سر

کز جان گزیر باشد وز دوست ناگزیرم

هر شب به خار و خارا غلتم ز درد دوری

وز شوق وصل گویی پهلوست بر حریرم

تا از جلال دوری دوری نکرد یک دم

نام تو از زبانم، یاد تو از ضمیرم