گنجور

 
جلال عضد

صبا ز زلف تو بویی به عاشقان آورد

نسیم آن به تن رفته باز جان آورد

هزار جان سزد از مژده گر به باد دهند

که نزد دلشدگان بوی دلستان آورد

خبر ز چین سر زلف مشکبوی تو داد

صبا چو از دل گمگشته ام نشان آورد

اگر نه جان عزیزی چرا دمی بی تو

به کام دل نفسی بر نمی توان آورد

دلم ز لطف تو رمزی به گوش جان می گفت

ز شوق مردم چشم آب در دهان آورد

هزار بوسه لبم زد ز شوق بر دهنم

از آن که نام دهان تو بر زبان آورد

ز وصل تو کمرت همچو من به هیچ برست

وگرچه با تو پدر دست در میان آورد

ز اشک چهره من هست دشت رود آور

عجب نباشد اگر باد زعفران آورد

به دست هجر تو بر جان بی قرارم زد

هر آن خدنگ که ایّام در کمان آورد

کسی به حضرت تو قرب یافت همچو جلال

که روی خود به سوی راست ترجمان آورد