حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۹
یار با ما امتحانی کرد باز
لیک با بیگانه نتوان گفت راز
گر چه میکوشیم و جهدی میکنیم
تا کنیم از خودنمایی احتراز
خود اگر در خانه آبی میخوریم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۱
مرا چیزهایی نمودند باز
که آن است اسرار مردان راز
به شرطی که جز در محل قرار
مقامات مردان نگویند باز
به تسلیم فرمانبری سر بنه
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۳
ای دل تن و جان و عقل در باز
گر پیش وصال میروی باز
خواهی که جمال شاه بینی
بر هم دوزی دو دیده چون باز
نی نی ز من ای دو دیده بشنو
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۵
مرا که دست به روی خرد نهادم باز
به تَرهاتِ دگر مشتغل ندارد باز
ترا ز من چه خبر در مقام وجد که درد
به حضرت ملکی میبرم که داند راز
نفاذِ امر به جز عشق را مسلم نیست
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۶
راز سر بسته اگر راست نمیگویم باز
جملهٔ خلق بدانند به تسبیح و نماز
گر بدانند که بی او همه هیچاند همه
پس چه اقرار حقیقی و چه انکار مجاز
چون همه اوست من و تو که و چه ای همه او
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۷
ما را به دام عشق درافکند دیده باز
باری نکردمی به کس این شوخ دیده باز
بیچاره دل ز دیده گرفتار میشود
ای دیده چند گویمت آخر نظر مباز
دل خود برفت و جان برود نیز لامحال
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۸
پردهٔ عشّاق ساخت بلبل شوریده باز
کرد بر آهنگ من نالهٔ شب گیر ساز
او زده دستان به قهر من زده دستان به شوق
او ز گل بیثبات من ز غم دلنواز
نالهٔ دل سوز او چون سخن عشق زار
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۹
این چه ننگ است که آوردی باز
دست میگیر و ز پا می انداز
ننگ شد نام تو از بدعهدی
آشکارا مکن ای عاقل راز
بده انصاف و مکن بیدادی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۰
اگر چنان که تو دانی و من به خلوت راز
شبی دگر به مراد دلت ببینم باز
هزار بار به پایت درافتم از سر درد
به دیده خاک درت بستُرم به سد اعزاز
تو همچو خرمنِ گل پیش و من چو بلبل مست
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۱
گر خدا دولت و بختم دهد و عمر دراز
دیده روشن کنم از خاک سر کوی تو باز
آستانت به تضرع ز خدا میخواهم
که نکرده ست کسی جز به نیاز این در باز
کس ندانم که در این ورطه مرا چاره کند
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۲
کاروان بربست بار و ره دراز
برگ راه و توشهٔ منزل بساز
در سلوک امتحان بی عذر و دفع
رهنوردی چست باید چشم باز
تا نماند از رفیقان بازپس
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۳
دوش یار آمد به بالینم فراز
گفت ای خوش خفته شبهای دراز
ای به خود مشغول چون رهبان به بت
گوییا ما را نخواهی دید باز
اعتبار از ما ز خود کن اعتبار
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۴
مگر یاری درافتد محرم راز
که مرموزی توان گفتن بدو باز
ولی ترسم که گفتستند نتوان
به خورد صعوه دادن لقمهٔ باز
توانم آشنایی داد با دوست
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۵
شادی به روزگار شناسندگان راز
جانها فدای مقدم مردان پاکباز
بگذاشتند دنیی و بگذشت از صراط
آنها که یافتند ز دیوان حق جواز
دیدند در سلوک که ابلیس بر ره است
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۶
نه محرمی و نه یاری موافق و دم ساز
غم تو با که خورم با که برگشایم راز
بر آسمان به تضرع گرفتهام همهشب
گهی دو دیده امید و گه دو دست نیاز
دماغ خشک و زبان الکن و قدم مجروح
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۷
ز پندار خود رهبری بر مساز
مرو ای برادر چنین بر مجاز
اگر روی داری به روی محق
به بتخانه حق است کردن نماز
وگر با خود از خود بری چون مسیح
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۸
می بایدم که بشنوم آواز دلنواز
تا بار دیگرم شود امید تازه باز
در بارگاه نفس بهیمی بماندهام
باشد که در خلاص دهندم خط جواز
تا کی توان شنید محالات و باز گفت
[...]